برشی از کتاب «دارساوین»؛

آیت‌الله مفتح: هر کس اسم دیگری کنار اسم امام خمینی بیاورد، محکوم است

کدخبر: 2216736

کتاب «دارساوین» شامل خاطرات فتح‌الله جعفری است که در بخشی از آن آمده است: در پادگان بودم و صبح زود به قیطریه رفتم. جمعیت زیادی آمده بود. نماز عید فطر را به امامت آیت‌‌الله محمد مفتح خواندیم. یادم هست او در خطبه گفت: «ما یک رهبر بیشتر نداریم، هر کس اسم دیگری کنار اسم امام خمینی بیاورد، محکوم است.»

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات برگزاری فارس، «دارساوین» مجموعه یادداشت های روزانه فتح الله جعفری از سال 1359 - 1352 به همراه توضیحات تکمیلی و شرح وقایع است که توسط سعید علامیان نوشته شده است.

به مناسبت ماه مبارک رمضان و روزهای ارتحال امام خمینی(ره) بخش هایی از کتاب برای انتشار انتخاب شده است که می خوانید:

شهریور 1357

تظاهرات روز 4 سپتامبر، روز عید فطر که در تاریخ ایران بی نظیر بوده و من خودم در آن شرکت داشتم، رژیم ننگین پهلوی و اطرافیان و اربابش را لرزاند. من از پادگان لشکرک رفتم. تظاهرات روز 7 سپتامبر (پنجشنبه 16 شهریور) سیلی محکمی به صورت شاه خائن زد. برای مرخصی به اصفهان آمدم و شبانه به تهران برگشتم، تا برای صبح جمعه در تهران باشم و در میدان ژاله [شهدا] که بنا بود تظاهرات بشود، باشم. روزهای پیش به مسئولین قانون و نظم امر کرده بودند که از همه قدرت ممکن برای جلوگیری از میتینگ های غیر قانونی استفاده کنند. (آیت الله شریعتمداری با درک خطر، فوراً اعلام کرد که این تجمع به دستور حوزه علمیه قم نبوده و به این طریق خود را از سازمان دهندگان تظاهرات جدا کرد. سازمان دهندگان این تظاهرات مذهبی های تندرویی هستند که از آیت الله روح الله خمینی پیروی می کنند ـ گزارش از بخش انگلیسی روزنامه لوموند.)

4 سپتامبر برابر با 13 شهریور و در سال 1357 مصادف با روز عید فطر بوده است. چرا تاریخ میلادی به کار برده اید؟

دلیل خاصی ندارد. آن موقع از هر سه تاریخ میلادی، قمری و شمسی استفاده می کردم.

از روز عید فطر سال 1357 چه خاطره ای دارید؟

شب عید در پادگان بودم و صبح زود به قیطریه رفتم. جمعیت زیادی آمده بود. نماز عید فطر را به امامت آیت الله محمد مفتح خواندیم. یادم هست او در خطبه گفت: «ما یک رهبر بیشتر نداریم، هر کس اسم دیگری کنار اسم امام خمینی بیاورد، محکوم است.»

منظور ایشان آقای شریعتمداری بود. چون عده ای عکس وی را به دست گرفته بودند. بعد از نماز، جمعیت به راه افتاد. هر چه می گذشت، تعداد مردم بیشتر می شد. از حسینیه ارشاد تا پل سیدخندان پر از جمعیت بود. ادامه این تظاهرات به داخل شهر کشیده شد. آن قدر عظمت داشت که ساواک نتوانست کاری بکند.

نوشته اید تظاهرات روز عید فطر بی نظیر بود. شما در این مدت تظاهرات دیگری را هم در اصفهان تجربه کرده بودید؟

مجالس سخنرانی مبارزان و شاگردان امام در مسجد سید، مسجد حکیم و مسجد حسین آباد اصفهان کماکان برگزار می شد. وظیفه ما دعوت از مردم و دوستان برای حضور در مجالس بود. بعد از شهادت آقا مصطفی خمینی، کشتار تبریز و 19 دی قم به وجود آمد. روز 19 دی 1356، شبش در مسجد سید روضه بود. مرحوم آقای احمدی سخنرانی کرد و اول منبر گفت: «برای شهدای به خون غلتیده قم صلوات.»

فهمیدیم در قم خبری شده است. ایشان درباره تظاهرات خونین مردم قم توضیح داد و این خبر پیچید. پس از آن، برای چهلم شهدای قم، به قم رفتیم و در مراسمی که در مسجد اعظم برگزار شده بود شرکت کردیم. آن روز آقای محمد عبایی خراسانی[1] و آقای صادق خلخالی[2] سخنرانی کردند. کم کم پایمان به قم باز شد.

بعد از اعلام حکومت نظامی در اصفهان، تظاهرات پراکنده به راه می انداختیم. البته تعدادمان کم بود. آقای اژه ای مسئولیت خیابان چهارباغ را به من واگذار کرد. خیابان چهارباغ مهم ترین خیابان اصفهان بود. مواقعی که قرار بود تظاهرات بشود، مذهبی های بازار اصفهان اغلب تعطیل می کردند. تعدادی از صاحبان مغازه های چهارباغ یهودی یا غیر مذهبی بودند. می گفتم: «باید فردا تعطیل کنید.»

می گفتند: «بدهکاریم، چک داریم.»

آن ها را تهدید می کردم اگر فردا مغازه ای باز باشد، آتش زده می شود. آن دوران، شماره تلفن روی دستگاه نمی افتاد، اما کم کم صدای مرا شناختند. همین که زنگ می زدم می گفتند: «کی باید تعطیل کنیم؟»

از منزل حاج محمدباقر الشریف تلفن می زدم. با آن ها با محبت صحبت می کردم، طوری که راضی می شدند. شماره تلفن ها را حفظ کرده بودم. شماره های اول و دوم و سوم مشترک بود و دو شماره آخر فرق می کرد. این فعالیت ها در اشکال مختلف، نظیر تکثیر اعلامیه ها و نوار سخنرانی حضرت امام ادامه یافت، تا اینکه به عید فطر سال 1357 رسیدیم.

روز 17 شهریور کجا بودید؟

چهارشنبه، 15 شهریور در پادگان بودم. روز پنجشنبه، 16 شهریور تعطیل شدیم و صبح زود به اصفهان رفتم و همان شب به تهران برگشتم. صبح جمعه، روز 17 شهریور در تظاهرات میدان ژاله بودم. تیراندازی و کشت و کشتار بود. تا شب گرفتار بودیم.

چه کار می کردید؟

داشتیم شعار می دادیم که مأمورین شروع به تیراندازی کردند و چند نفر افتادند. فهمیدم مسئله جدی است. هر جا تیراندازی می شد، فرار می کردم. سعی می کردم در خط مقدم نباشم. بالاخره اولین تظاهراتم نبود. همان طور که گفتم در اصفهان تجربه داشتیم.

چرا انتهای یادداشت مطلبی از روزنامه لوموند آورده اید؟

چون بعضی ها از آقای شریعتمداری نام می بردند. برایم جالب بود که ایشان پس از تظاهرات 17 شهریور بلافاصله خود را مبرا دانسته و همه مسئولیت ها را متوجه امام کرده بود.

آبان 1357

اعزام به شیراز ـ به شیراز رفتیم. برایمان فیلم گذاشتند؛ ضد روحانیت و از روس ها ترساندند. حتی همه را جمع کردند و یک نفر از تهران آمده سخنرانی کرد. پوستر تهیه کردند. بی نمازی و بی دینی الامان است. [بیداد می کند]

***

به کدام پادگان شیراز اعزام شدید؟

ما را به مرکز زرهی شیراز فرستادند. آنجا دوره آموزش تانک چیفتن را دیدم.

تانک می راندید؟

نه، راننده های تانک درجه دار بودند. توپچی بودم.

شلیک هم کردید؟

همه آموزش ها را دیدم؛ وقتی به شلیک رسید، از پادگان فرار کردم.

به نظر می رسد، در آنجا تبلیغات وسیعی در مخالفت با انقلاب به راه افتاده بود.

بله، می گفتند روس ها به دنبال این هستند در ایران اختلاف به وجود بیاورند. یادم هست پوستری به دیوارها زده بودند که شخصی را همراه با داس و چکش روسی نشان می داد که یک بیل برداشته و روی نقشه ایران، در حال تقسیم ایران است. سخنرانی هایشان هم ناشیانه بود. مخصوصاً نظامیانی که از تهران می آمدند، بلد نبودند خوب حرف بزنند. حرف هایی برای ارشاد ما می زدند که خنده دار بود. می گفتند مراقب سلطنت باشیم؛ چون اگر شاه سقوط کند، هر کسی می آید و یک قطعه از این مملکت را می برد. این حرف ها در مقایسه با انسجام و قوت سخنرانی ها و اعلامیه های امام و سخنان یاران امام، پیش پاافتاده بود.

***

دی 1357

طبق اعلامیه ای که از رهبر عزیز و انقلابی بزرگوارم امام مجاهد روح الله الموسوی الخمینی قبل از عاشورای حسینی خواندم و امام دستور دادند که سربازان پادگان ها را ترک کنند و به برادرانشان بپیوندند. من با چند نفر از دوستانم اعلامیه های امام را در پادگان پخش کردیم. نوکران رژیم از این اطلاعیه ها می ترسیدند. معلوم بود نامش برای دشمن تکان دهنده بود. بلافاصله عکس العمل شروع شد و تمام وسایل حتی زیر لباس های اتوکرده و کیسه ها، زیر پتوها و تخت ها و کیف ها، همه و همه را به وسیله افسران کادر کاویدند. تمام پادگان را گشتند، ولی با دست های خالی به جای خود باز گشتند، بلافاصله راه مرخصی را بستند و کسی نتوانست بیرون برود. تا دو هفته بعد از عاشورا همین طور بود. ولی وقتی مرخصی دادند و رفتیم، من نفر پنجم بودم که به دستور امام پادگان را ترک گفتم. در تاریخ 7/10/57 به برادران پیوستم و هم دوش برادرانم به مبارزه علیه دشمن پرداختم. در اصفهان، نجف آباد و تهران این مدت را به مبارزه گذراندم و وقت بیکاری را به کشاورزی مشغول بودم.

***

محتوای اعلامیه چه بود؟

امام گفته بودند خدمت کردن به رژیم پهلوی اشکال دارد و سربازان باید پادگان ها را ترک کنند.

اعلامیه ها را از کجا آوردید؟

دوستانی داشتیم که در پادگان کار می کردند. آن ها این اعلامیه ها را از بیرون آوردند و به ما دادند. نزدیک تاسوعا بود. با چند نفر از بچه ها اعلامیه ها را در تمام پادگان پخش کردیم. از آسایشگاه گرفته تا نانوایی و جلوی باشگاه و ستاد. حتی زیر برف پاک کن ماشین افسر جانشین هم اعلامیه گذاشتیم.

دوستانی که از آن ها یاد کرده اید چه کسانی بودند؟

سه نفرمان اخراجی دانشگاه ها بودیم. محمد فشارکی بچه اصفهان و دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و پدرش روحانی بود. یکی هم حسینی نام داشت که اهل گچساران بود.

چه شد که در جست وجوها و بازرسی ها مدرکی از شما پیدا نکردند؟

برای اینکه چیزی از خودمان بر جای نگذاشتیم. حتی یک برگ اعلامیه نزد ما باقی نمانده بود. تازه طلبکار هم شده بودیم و فردای آن شب غر می زدیم که چرا باید در پادگان اعلامیه پخش بشود!

بازتاب پخش اعلامیه چه بود؟

موج وحشت همه را گرفته بود. آماده باش دادند و همه ساک ها و وسایل سربازان را گشتند. حتی افسران رده بالای کادر شخصاً برای بازرسی آمده بودند. پخش این همه اعلامیه در پادگان برای آن ها خیلی بد شده بود.

فضای فکری و عمومی پادگان چطور بود؟

در مرکز آموزش زرهی هنوز انگلیسی ها و آمریکایی ها حضور داشتند. فضای فکری بسیاری از افسران و درجه داران کادر طرفداری از شاه بود. فرمانده پادگان سرلشکری به نام تیمسار اسفندیاری بود. به او دستور دادند علیه مردم به خیابان ها برود؛ ایشان نرفت و تمرد کرد، درجه اش را گرفتند و سرهنگش کردند، ولی مرد و مردانه ایستاد و به مقابله با مردم نرفت. وقتی اعلامیه ها در پادگان پخش شد، آن را هم نشانه بی کفایتی او دانستند و از فرماندهی برکنارش کردند. بعد از پیروزی انقلاب سرهنگ گلشنی جای او را به عنوان فرمانده پادگان گرفت. او هم انسان خوبی بود.

نوشته اید «راه مرخصی را بستند» چطور شد مجدداً مرخصی دادند؟

تا دو هفته بعد از عاشورا مرخصی ندادند. بعد از این مدت فقط برای داخل شهر شیراز مرخصی موقت یک روزه دادند و حق نداشتیم از شهر خارج شویم. پنجمین نفری بودم که از پادگان خارج شدم. جمعه بود. پرسیدند: «ساک را کجا می بری؟»

گفتم: «می خواهم لباس هایم را بشویم و اتو کنم.»

موهایمان از ته تراشیده بود. اتوبوس ها به شدت کنترل می شد که سربازی از شهر خارج نشود. یک مسافرکش شخصی پیدا کردم که مرا به اصفهان ببرد. به نرخ آن روز کرایه بالایی طی کرد. قبول کردم. توی راه اتوبوس ها را نگه می داشتند و مسافرها را کنترل می کردند. چون توی پیکان بودم کاری نداشتند. یک کلاه هم خریدم و سرم را پوشاندم تا سر بی مویم جلب توجه نکند. طرف های نماز صبح به اصفهان رسیدم. از همان روز رفتیم دنبال تظاهرات و راهپیمایی و کمک به پدر در کار باغ و کشاورزی.

منبع: فارس

مسئولیت صحت اخبار ارائه شده به عهده منبع خبر بوده و این رسانه صرفاً رسالت اطلاع‌رسانی خود را در این رابطه انجام می‌دهد.

ارسال نظر: