برشی از اجرای طرح همای رحمت در روستاهای محروم خوزستان
سایه تنهایی بر تنِ سوخته و زخمی جنوب؛ تو را چشم در راهاند
سیل همه را با خود برد، خانه ها شده بودند جزیره؛ نیم متر آب بالا آمده بود؛ اینها را مردمان "یذاب" از توابع شوشتر می گویند. جایی که یکی از سخت ترین وضعیت ها را در سیل اخیر داشت.
گروه جامعه «نسیم آنلاین»: دلبری موهای رها و پریشان دخترکانی که در باد گرم عصر خردادی با چشمانی درشت و سیاه، لحظهای نگاهشان را از تو برنمی دارند آنقدر گیرایی دارد که بیاختیار جذبشان شوی؛ لحظهای مکث کنی، غرق شوی در چشمانشان و بخواهی رد این زیبایی را با کشش و تامل بیشتری در خاطرت جا دهی؛ زیبایی محصور شده در پشت صورت آفتابسوختهشان وقتی که میخندند، تقلای بیشتری میکند تا خودش را از حصار آفتاب بیرون کشد و خودنمایی کند و تو فقط به این میاندیشی که خورشید هم توانش نرسیده این همه زیبایی را پنهان کند...
هوای خردادماه خوزستان و ماه رمضان سببی است تا زندگی مردم، ناخودآگاه در عصر و غروب آفتاب آغاز شود و تا پاسی از شب ادامه داشته باشد؛ ما هم طبق این قانون نانوشته به همراه داوطلبانی که گرد پیری روی سر و صورتشان نشسته و با همراهی دکتر خدادادی مدیرعامل جمعیت هلال احمر خوزستان، عصر؛ اهواز را به سمت اندیمشک ترک میکنیم؛ قرارمان سرکشی به روستای محروم و توزیع بستههای طرح همای رحمت میان نیازمندان است. اول میرویم «روستای شهید علی چعب» روستایی که ۴۵ کیلومتر بیشتر از اهواز فاصله ندارد اما خودش زمین تا آسمان با اهواز فاصله دارد. پایگاه امداد جادهای هلال احمر هم در همین روستاست و خانه بهداشتاش هم افتتاح شده است. ظاهرا همه چیز بر وفق مراد است و زندگی در مدار آرامش میچرخد اما...
زنی دو کودک روی چرخ دستی گذاشته است و میرود به سمت اول روستا و سر جاده؛ انگار که در پی چیزی است، نگاه کنجکاوانه ما را که میبیند، میخندد، نگاهش را میدزدد اما بچهها دزدیدن نگاه را فقط برای چند ثانیه بلدند؛ رفیقات که بشوند کار تمام است، میشود ساعتها بنشینی و خیره نگاهشان کنی و غرق شوی در چشمانشان.
اهالی روستا، عرب زبان و همسایه دیوار به دیوار هلال احمرند اما اینبار حضور داوطلبهای هلال احمر برایشان کمی متفاوتتر است. در این روستا؛ با کمک امدادگران و داوطلبان، خانوادههای بسیار نیازمند و فاقد سرپرست از قبل شناسایی شدهاند تا بسته غذایی تحویلشان شود. بستههایی هم برای کودکان آوردهاند هدایایی که کوچکیشان اینجا برای کسی اهمیت ندارد آنچه مهم است این است که میتواند لبخندی را روی لبان کودکی بیاورد، دلش را شاد کند و یادش بیاورد کودک است و باید کودکی کند.
وقتی همه وجودت شور میشود!هدایا را که میگیرند شاد میشوند، لبخند میزنند و میخواهند که همه اینها را با دوربین ثبت کنند؛ از فضای مجازی سر در نمیآورند حتی خیلیهایشان نمیدانند تلگرام و تبلت و اینستاگرام به چه کاری میآیند، نه دغدغه حقوق شهروندی دارند و نه نگران پایان حجم و اعتبار اینترنت هستند؛ برایشان مفهوم زندگی یعنی آب؛ یعنی اینکه باید بروی سر جاده منتظر بمانی تا آب آشامیدنی برسد، یعنی اینکه تمام تنات، چشمانت، موهای بلند و پریشانت با شوری، خانه یکی شود و خشکی و زبری مهمان همیشگی دستانت...
مردم روستا درد دل میکنند و میریزند بیرون ناگفتههایی که برای ما نشنیده است اما برای آنها تکراری؛ یک خواستنی که به تسلسل افتاده است، که لاینحل است. میگویند چند متر آنطرفتر کارون است چند کیلومتر آنطرفتر اهواز است اما روستا آب شرب ندارد. امدادگران میگویند: تمام روستاها در این مسیر تشنه و در انتظار آب آشامیدنیاند؛ لنگ ۳۰ میلیون تومان است سلامتشان، حیاتشان، زندگیشان.
معذبات میکند این همه خواستن، میمانی چه بگویی چه نگویی؛ آنقدر قول و قرارهای عمل نشده در گوشهایشان هست که نمیشود قولی داد. مدیرعامل جمعیت هلال احمر خوزستان هم که همراه ماست میگوید: خیلی ادارات نامه زدند ما هم گفتهایم کمک میکنیم یک همت عالی و چند خیر میخواهد بقای زندگیشان...
میرویم چند خانه سر میزنیم و بستهها را تحویلشان میدهیم بعضی خانهها سرپرست خانوار ندارند زن خانه یک تنه کار میکند، بچههایش را به دندان گرفته و زندگیاش را میچرخاند. همین بسته غذایی برایش دنیایی است. با نگاهش قدردانی میکند، عربی چیزهایی میگوید که یک شیرینی ته تمامشان است.
صدای اذان و عطر نان تنوری در لابه لای رطبهای نرسیده بالای نخلها جا خوش کرده که میرسیم عشاره؛ چند خانوار هم اینجا شناسایی شدهاند برای کمک. روبروی خانهای بزرگ میایسیتم یکی از داوطلبان که موی سپید و چهره جاافتادهاش خبر از سالها کار داوطلبانه دارد درب آهنی رنگ پریده که نیمه باز است را میزند و میرود داخل؛ هنوز چند قدمی نرفته که برمی گردد مینشیند داخل ماشین و میگوید «من نمیتوانم سخت است دیدن این آدمها»
در حیاط خانه، نزدیک درب ورودی اتاق، دراز کشیده، زیر یکی از نخلهایی که باد گرم، رقصی به جانشان انداخته و هوا میخورد؛ در نگاه اول اینطور به نظر میرسد اما جلوتر که میروی و تاریکی نشسته در جان آسمان را کنار میزنی، در زیر نور چراغی زرد، رخسارش رنگ میگیرد، تناش تکان ندارد و یا حداقل آنچه دارد ارادی نیست، اصلا زندگیاش ارادی نیست. فقط نگاههایش به اختیار خودش است. آنقدر رسا و براق نگاهت میکند که تمام وجودت را به واهمه میاندازد، پشتات تیر میکشد؛ ضربان قلبات تندتر میشود یا شاید هم نمیزند دیگر؛ گاهی غلتی میزند و خاک حیاط مینشیند بر بدن منحنیاش؛ حتما او هم معذب است از این نگاههای مانده بر رویش اما مفری ندارد! حدود ۱۵ ساله شاید هم کمتر و یا بیشتر نمیدانم؛ زمان و سنش مهم نیست؛ یعنی فرقی ندارد، وقتی زمان خجالت زده در حیاط این خانه متوقف میشود!
شرممان میشود چیزی بگوییم که اگر هم میخواستیم نمیشد فقط عرق شرم و درماندگی جایش را پیدا کرده در جمعمان و تکلیفمان را مشخص میکند. بسته غذایی، ویلچر و کمک نقدی تحویل خانوادهاش میشود تا شاید برای زمانی بار مشکلات و ریز و درشتی که روی این خانه میبارد، کم شود...
چند خانه دیگر هم سر میزنیم و بستهها را تحویلشان میدهیم. ساعتی از افطار گذشته همراه مدیرعامل هلال احمر استان برمی گردیم در جمع امدادگران پایگاه امداد جادهای شهید چعب و مهمان سفره افطارشان میشویم؛ رسم و رسومات مهمانی را میشود در سفرههای افطارشان دید حتی در روستاها هم دیده میشود به شیوه خودشان سفره میچینند و بعد هم قهوه عربی مهمانت میکنند؛ یکی از داوطلبان در گوشم میگوید قهوه را ریختند یک قلپ که خوردی تکان بده استکانت را اگر تکان ندهی تا صبح بالای سرت میایستد و قهوه برایت میریزد این تکان دادن یعنی «ممنونم دیگر میل ندارم»...
سیل آمد و جانمان را برد...
خورشید بر زمین عمود نشده که قصد شهرستان شوش میکنیم تا برویم بخش شاوور و منطقه مزرعه شبلی جایی که هنوز شادی سال نو بر دل مردمشان جا خوش نکرده بود که سیل میهمان ناخواندهشان شد و ماند بر مزارع گندم و حوضچههای پرورش ماهی و بعد همه را برد؛ هم گندم زارها را، هم ماهیها را، هم امید مردم را... حالا دوماهی میشود که از آن روزها گذشته است جاده خراب، زمینهای نم کشیده و شخم خورده گندمهای از دست رفته همهشان رنجی از آن روزها بر تن عریان خود دارند.
کانالهای آب پر از پسر بچههایی است که هوای گرم خردادماه را تاب نیاوردند و زدهاند به آب؛ بیپروا شیرجه میزنند؛ ماهی میگیرند و شادند از همین دلخوشیهای سادهشان؛ همه جمع میشوند خانه دهیار؛ دهیار از روستا و مردمانش میگوید و اینکه چقدر در مضیقه ماندهاند؛ هنوز حرفهایش به نیمه نرسیده که دسته دسته بچهها میآیند و دورمان پر میشود از دختر و پسرهایی جنوبی با چشمانی براق و جذاب...
بچهها هدیه را دوست دارند در هر موقعیت و جایگاهی؛ چه شهری و چه روستایی چه غنی و چه فقیر؛ اینکه کسی بیاید در خانهشان و به جای چشم روشنی برای خانواده، فقط برای آنها هدیهای آورده باشد آنقدر ته دلشان غنج میرود که نگفته میشود دید این همه خوشحالی را که همهاش راه میگیرد و میرود و مینشیند در چشمانشان؛ حتی اگر نتوانی حرف بزنی و یا زبانشان را نفهمی؛ چشمها کار خودشان را خوب بلدند همه آنچه باید گفته شود و نمیشود و نمیتوان گفت را در خودشان جا میدهند و تو فقط باید نظاره کنی این همه انرژی و شادی که نصیب حال تو و آنها شده است.
حیاطهای بزرگ با نخلهایی که به بار نشستهاند اما هنوز وقت چیدنشان نرسیده و اتاقهایی که دورتا دور حیاط خودنمایی میکنند وضعیت مشترک بیشتر روستاهاست؛ بعضی خانهها نمایندهای از روزهای سیلابیاند دیوارهای برخی خانهها خط سیل بر رویشان پررنگ است. دو خانواده هم در این روستا جزو نیازمندان شناسایی شدهاند در یکی از خانهها دو هوو هم سفرهاند؛ همسرشان از بخت بد، مرده است؛ با هم به توافق رسیدهاند، در کنار هم بچههایشان را بزرگ میکنند و راضیاند به زندگی؛ بستهها تحویلشان میشود با زبان عربی قدردانی میکنند دستانشان را بر چشمانشان میگذارند و «شکرا شکرا» میگویند...
سیل همه را با خود برد، خانهها شده بودند جزیره؛ نیم متر آب بالا آمده بود؛ اینها را مردمان یذاب از توابع شوشتر میگویند. جایی که یکی از سختترین وضعیتها را در سیل اخیر داشت و خانههایش تا نیمه زیر آب بود و مردم، زندگیشان را در پشت بام گذاشته بودند و از آن بالا مزارع گندم و ساقههایی طلایی که تا گردن در آب فرورفته بودند را نظاره میکردند. هنوز هم سیل در این روستا حکمرانی میکند و بند و بساطش را در کوچه پس کوچههای روستا پهن کرده و انگار خیال جمع کردن خود را هم ندارد. تقریبا تمام مردم روستا وضعیت وخیمی دارند. از دهیار روستا میخواهیم بچهها را جمع کند جایی تا هدایا به دست خودشان برسد. شنیدن همین یک جمله کافی است تا در طرفه العینی تمام روستا خبردار موضوع شود. پسر بچههای بزرگتر دورتر میایستند و شور و شوق دختر بچهها را نگاه میکنند؛ دهیار میگوید بالای روستا هم بروید بخشی از خانوارها از حضورتان بیخبرند آنجا هم بچههای زیادیاند با دهیار میرویم سمت بالای روستا بیخبر از آنکه بچههای پایین روستا زودتر از ما دویدهاند و آنجا را هم قرق کردهاند. شادی نشسته در چشمانشان را نمیشود با هیچ واژهای وصف کرد؛ گروههای چند نفره دایره تشکیل دادهاند و مدادهای رنگیشان را به هم نشان میدهند و ذوق میکنند؛ شاید در فکر کشیدن یک سقفاند یا یک مزرعه پربار گندم که از سیل در امان است و پدری که همیشه دستانش پر است و میخندد.
اذان به وقت مغرب است که شور و شوق کودکانه را در کوچههای خاکی روستا جا میگذاریم و از سمت مزارع نیشکر برمی گردیم اهواز. هنوز حرفهای پیرمرد نابینای روستای آهودشت در گوش است. نابینا بود اما نفساش حق؛ عربی دعایمان کرد، دعاهایی که مستقیم بر جان مینشیند. به او گفتیم این بستهها ناقابل است ببخشید چیز زیادی نیست. گفت: به کم و زیاد دستانتان نگاه نکنید مهم این است که نیتتان پربار است مهم این است که دلتان را برای کار خیر گذاشتید؛ خدا هم به این هدیه برکت میدهد و هم به شما خیر کثیر...
*گزارش از مریم یارقلی