موفقیت در مذاکرات به این معنا است که دل آقا و خانواده شهدا شاد شود
فرزندشهید اندرزگو در گفتگوی تفصیلی با «نسیم»: موفقیت در مذاکرات به این معنا است که دل آقا و خانواده شهدا شاد شود/ پدرم به سیدمهدی هاشمی گفته بود "یک روز به عمرم مانده باشد تو را میکشم"/ پدرم میگفت "من کارتر را که بزنم خیالم راحت میشود"
* شهید سیدعلی اندرزگو از فعالترین مبارزین انقلابی علیه رژیم سلطنتی شاه بود. زندگی پنهانی و تغییر قیافههای مکرر، او را به یکی از جذابترین چهرههای انقلابی جهان تبدیل کرده است. او که "سید" بود اما با عمامه سفید با اسم مستعار "شیخ عباس تهرانی" منبر میرفت، گاهی هم در لباس یک روشنفکر با ریش تراشیده و کراوات ظاهر میشد، گاهی هم با اسم "دکتر" و "کار پزشکی" از ایستهای بازرسی ساواک جان سالم به در میبرد. همین شیوه بود که او را برای ساواک دستنیافتنی کرده بود، تا جائیکه ساواک برای گیرانداختنش دست به دامان رمالها هم شده بود. توسلات عمیق به امام زمان(عج) و یقین کامل به امدادهای غیبی و الهی دو ویژگی بارز شهید اندرزگو بوده است، تا جائیکه دو ماه قبل از شهادتش در خوابی که بعدها برای همسرش تعریف میکند، امام زمان به او وعده شهادت داده بود. به این ترتیب سید علی اندرزگو که در سالروز تولد امام علی(ع) متولد شد، با زبان روزه در 19 رمضان، سالروز ضربت خوردن مقتدایش امام علی(ع) به فوز شهادت نائل شد. به مناسبت دهه فجر و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران تصمیم گرفتیم سیره و آرای شهید اندرزگو را مورد واکاوی قرار دهیم و به همین منظور به گفتگو با سیدمحسن اندرزگو فرزند شهید اندرزگو نشستیم که مشروح این گفتگو بدین شرح است:
«نسیم»: ما در مورد زندگی شهید اندرزگو حرفهای زیادی شنیدهایم. از آن ابعاد و ویژگیهای بارز مبارزاتی و اعتقادی و شخصیت شهید اندرزگو که کم تر گفته شده و مغفول مانده است، بفرمایید.
- ایشان یک شخصیت مبارز، معنوی، چریک و روحانی بود. از طریق همین ابعاد، مبارزاتش را ادامه می داد و دسترسی به ایشان سخت می شد. ساواک دنبال یک روحانی می گشت، ولی ایشان به تیپ و چهره یک مرد با لباس شخصی میگشت.
- من دوست دارم از تولد و شهادت ایشان بگویم. چون این قشنگ ترین تاریخ هایی است که در انقلاب برای یک انقلابی رقم خورده است. پدر ما شهید سید علی اندرزگو، در 13 رجب 1317، روز تولد حضرت علی(ع) به دنیا می آید و روز نوزدهم ماه مبارک رمضان 57، روز ضربت خوردن آن حضرت شهید می شود. یعنی شروع و پایان سید علی با امیرالمومنین بود و نامش هم سید علی بود.
آقا فرمودند "شهید اندرزگو همنام علی بود، همراه علی بود"
- توصیفی که حضرت آقا در نمازجمعه ای در مشهد از ایشان کردند، به این مسئله اشاره داشت که فرمودند: "همنام علی بود، همزاد علی بود و همراه علی بود". عنایت خاصی شامل ایشان بود و اگر این عنایت ها نبود او نمی توانست موفق شود. شما بدانید در میان مبارزین انقلابی، کسانی موفق بودند که عنایت خاصی به آن ها شده بود و اخلاص داشتند. ما قبل از انقلاب چند نوع مبارز داشتیم؛ مجاهدین خلق، خلق مسلمان، خلق قهرمان. گروه های متفاوتی قبل از انقلاب مبارزه می کردند ولی چون اخلاص نداشتند و خدا در مبارزه شان نبود، موفق نشدند. شهید اندرزگو از آن دسته افرادی بود که از بدو تولد تا زمان شهادتش به او عنایت می شد.
- این را به این دلیل که او پدر من بوده است نمی گویم. من سه سالم بود که پدرم شهید شد و خیلی درکی از ایشان نداشتیم و ایشان همواره در سفر و مبارزه بود. این را به خاطر این می گویم که شهید اندرزگو یک شخصیت بارزی بود که با عنایت حضرت زهرا(س) و امام زمان(ع) کار می کرد. این را اغلب دوستان او و مادر ما می گوید. مادر هم خب یک شخص فراری محسوب میشد که نه میتوانست بیمارستان برود، نه می توانست به دکتر مراجعه کند و نه می توانست به سبب این که به دنبال آن ها بودند، به اداره ای مراجعه کند. پس پدر من همه کارها را باید خودش انجام می داد.یکی از این کارها درمان بود. چون اگر مراجعه ای به درمانگاه یا بیمارستانی می کردند، لو می رفتند. این ها در این شرایط مبارزه می کردند.
- در آن شرایط کم تر کسی می توانست با امام خمینی تماس برقرار کند. تقریباً تنها کسی که در آن وضعیت می توانست در خارج از کشور با امام رابطه برقرار کند، شهید اندرزگو بود. به این علت که ایشان تغییر چهره می داد. امام خودشان از ایشان خاطره ای دارند که حالا نمی دانم ثبت شده یا نشده است. چون آن اوایل که ما با امام دیدار داشتیم، این وسایل رسانه ای کم تر بود و کم تر محتوای دیدار ها ثبت و ضبط می شد. امام فرمودند وقتی نجف بودم، دیدم یک درویشی با ریش و موی بلند، کشکول به دوش وارد خانه شد. به او گفتم درویش این جا چه می کنی؟ گفت: درویش کیه آقا. من شیخ عباسم. آن موقع ایشان را به نام شیخ عباس تهرانی می شناختند. گفتم چطوری آمدی؟ ساواک دم در است و اجازه ورود به کسی نمی دهد. گفت: اتفاقا دم در پرسید درویش کجا میروی؟ به او گفتم که می خواهم بروم پیش این پیرمان وردی بگیرم. آن ها هم گفتند: این پیر تو از خودت محتاج تر است. من هم به آن ها گفتم اشکالی ندارد من احتیاج دنیایی ندارم می خواهم از او یک ذکر بگیرم. آن ها هم من را راه دادند. با آن هیبت و لباس خدمت امام رسید و از امام اعلامیه ها را گرفت و بیرون آورد. یعنی در آن شرایط خفقان آن موقع، شهید اندرزگو به راحتی وصل می شد، به راحتی حرکت می کرد و به راحتی اسلحه حمل می کرد.
تنها کسی که پدر ما در مشهد قبول داشت، "حضرت آقا" بود
- تنها کسی که پدر ما در مشهد قبول داشت، حضرت آقا بود. میگفت: "این سید کارش درست است". پشت او نماز جماعت می خواند و به او اقتدا می کرد و می گفت بقیه آخوند دربارند. این را مادرم تعریف می کند.
- حضرت آقا یک خاطره ای از آقای اندرزگو گفتند. می گفتند اکثراً وقتی به پدر شما سلام می کردم ایشان جواب سلام ما را نمیدادند. یک بار که ایشان را در جایی دیدم و با من صحبت کرد، گفتم آقا سید جواب سلام واجب است ها! و پدرتان گفت: آن موقع جواب سلام حرام بود. ساواک دنبال شماست، من به شما سلام کنم هم شما گیر می افتید هم من. آقا می گفتند که یک روز در بازار سر شور داشتم می رفتم که دیدم شهید اندرزگو با یک موتور گازی دارد میآید و چند تا خروس لاری بزرگ در یک سبد پشت موتور گذاشته است. نوک های خروس ها را هم بسته بود چون خروس جنگی بودند. می گفتند : ایستاد و به من سلام کرد. من هم به او سلام کردم و از او پرسیدم الان خبری نیست؟ اندرزگو جواب داد: نه الان ساواک دنبال شما نیست. از او پرسیدم آقا سید این خروس ها چیست که پشت موتور خود داری می بری؟ گفت: این خروس ها تخم می گذارند. گفتم مگر خروس تخم می گذارد؟ گفتند شهید اندرگو آمد سبد خروس ها را بلند کرد. زیر این سبد خروس ها پر اسلحه و نارنجک و خشاب بود. گفت: این ها تخم این خروس هاست و ما از تخم هایشان استفاده می کنیم. تخم هایشان از همه تخم ها هم با ارزش تر است.
ساواک در خانواده ها رخنه کرده بود تا از خانه ها خبر داشته باشد
- ایشان به همین راحتی و به راحتی آب خوردن اسلحه جا به جا می کرد. آن زمان کسی اگر یک پوکه همراهش داشت سریع لو میرفت و این طور نبود که کسی بتواند پوکه با خودش این طرف و آن طرف ببرد. آنقدر ساواک خوب کار کرده بود، شما در خانواده ات احساس امنیت نمی کردی. ممکن بود پدرت، خواهرت، مادرت یا برادرت ساواکی باشد. ساواک در خانواده ها رخنه کرده بود تا از خانه ها خبر داشته باشد. این شخصیت با این مبارزات عظیمی که داشت به راحتی اسلحه وارد ایران می کرد و مبارزین را مسلح می کرد. دنبال او بودند ولی او همیشه اسلحه به کمرش می بست و این طرف و آن طرف می رفت.
- از سال 43 بعد از اعدام انقلابی حسنعلی منصور، وقتی شهیدان نیک نژاد، بخارایی، امانی و صفار هرندی او را به درک واصل کردند، مبارزه مخفی ایشان شروع شد. پدر من جزو تیم سایه بود و سلاح این ها را پدر داده بود. در آن بیدادگاه شاه (دادگاه که نبوده، بیدادگاه بوده) که آن شهیدان را به اعدام محکوم می کنند، شهید اندرزگو را هم غیاباً به اعدام محکوم می کنند. وقتی اندرزگو در آن دادگاه لو می رود، مجبور می شود که اسمش را عوض کند و تبدیل به مرد هزار چهره می شود. مثلا در جایی که معروف به شیخ عباس تهرانی بود، عمامه اش سفید بود در حالی که پیش از آن، چون از سادات بودند، عمامه سیاه می بستند. عمامه سفید می بست و بالای منبر می رفت. ساواک دنبال سیدعلی اندرزگو بود که عمامه اش مشکی بود. خب وقتی می دید که عمامه او سفید است فریب می خورد و می رفت. حتی سال 48 که به خواستگاری مادر که آمد با همین عمامه سفید و با نام شیخ علی تهرانی آمد. ایشان 9 سال با مادر ما زندگی کرد.
- پدر مادرم با این که در صنایع دفاع آن زمان کار می کرد ولی مذهبی بودند و به روحانیت خیلی اعتقاد داشتند. پدر بزرگ من در مهمات سازی کار می کرد و یکی از دلایل این که پدرم سراغ ایشان آمد به این دلیل بود که به واسطه ایشان از آن جا فشنگ خارج کند ولی نتوانست این کار را بکند و نکرد. چون پدربزرگم مذهبی بود و مسجد و نمازش ترک نمی شد. مادر من یک تیپ پسرانه داشت و یکی از دلایل این که پدرم ایشان را انتخاب کرد همین بود. مادر ما را در محل به نام یک دختری می شناختند که پسرها جرات ندارند در آن محل راه بروند.
«نسیم»: واقعاً جا دارد حین صحبت از شهید اندرزگو از همسر ایشان هم صحبت بشود تا حق مطلب ادا شود. چون واقعاً همراهی ها و همکاری ها و فداکاری های ایشان بین همسران شهدا بی نظیر بود.
- بله همین طور است. وقتی ایشان به خواستگاری مادر من آمد، چون روحانی بودند، مادر و خانواده اش قبول می کنند. با این که فاصله سنی شان خیلی بود. مادرم 16 ساله بود و پدرم 30 ساله بودند. در همان محله چیذر یک مراسمی با حضور علما هم گرفتند که عکس های آن هم موجود است. قباله ازدواج مادرو پدرم را ببینید، اسم اندرزگو در آن نیست. به نام ابوالحسن نحوی است.
«نسیم»: الان نام خانوادگی شناسنامه ای شما چیست؟
- الان اندرزگو است. ما بعد از انقلاب شناسنامه گرفتیم. پدر ما شناسنامه نداشت. بعد از انقلاب آقای شرعی مسئول دادگاه های آن موقع حکمی داد تا به ما شناسنامه بدهند. سه بار کل اموال و اسباب زندگی ما را ساواک برد. هر چه داشتیم و نداشتیم ساواک می برد تا شاید ارتباطی با سید علی اندرزگو پیدا کنند.
- مادر سال های ابتدایی نمی دانست شهید اندرزگو یک مبارز است. فکر می کرد با یک منبری ازدواج کرده است. ایشان یک روز می آید و می گوید حاج خانم وسایل را جمع کن. من یک منبر داغ رفته ام ساواک دنبال من است. از آن جا می فهمد که پدر من با شاه مبارزه می کنند آن هم باز همه ماجرا را نفهمید. در این حد فهمید که او بر روی منبر با شاه مبارزه می کند.
- یک بار پدرم داشت اسلحه اش را تمیز می کرد یک تیر از آن شلیک شده بود. مادرم از آشپزخانه شنیده بود. پدرم به او گفته بود حاج خانم ناراحت نشوید رادیو ترکید. باز هم نگفت که سلاح بود. بعدها به او می گوید که شاه دارد مبارزین را دستگیر و شهید میکند و ما برای حفظ مبارزین مجبوریم رو به مبارزه مسلحانه بیاوریم. ما مجبوریم چون این ها رو در رو آدم می کشند، مبارزه مسلحانه داشته باشیم که مادر ما آن جا می گوید من از "خدام هست. من روحیه ام این طور است. کاش از روز اول به من می گفتی". همین هم می شود که به او اسلحه می دهد و مادرم در خانه سلاح داشت ولی مادرم را مدیون کرده بود که از سلاح استفاده نکند. گفته بود که اگر ساواک به خانه حمله کرد، اصلاً از سلاح استفاده نکن. چون این ها بچه هایت را می کشند و گردن خودت می اندازند و می گویند با اسلحه بچه هایش را کشت و این ها مبارزینی هستند که برای این که دست ما نیفتند، حتی به بچه های خودشان هم رحم نمی کنند. پدر به مادر گفته بود مدیون حضرت زهرا هستی اگر دست به سلاح ببری. این ها اینقدر دیدشان در مبارزه قوی و عمیق بود.
امام فرمود اگر ما ده نفر مثل اندرزگو داشتیم، دنیا زیر سلطه اسلام بود
- یکی از دوستان می گفت شهید اندرزگو پدر یک امت است. از او پرسیدم چرا؟ گفت: کسی که از قبل انقلاب برای به ثمر رسیدن انقلاب زحمت کشیده است و امام درباره او فرموده اگر ما ده نفر مثل اندرزگو داشتیم، دنیا زیر سلطه اسلام بود، پدر همه است. این جمله بر سر مزار ایشان هم نوشته شده است.
مادرم در حمل سلاح به پدرم کمک می کرد
- یکی از ویژگی هایی که این زن باید می داشت، این بود که نباید برادر می داشت. چون اگر این طور می شد، او پیگیر خواهرش می شد و در نهایت این زندگی به طلاق می رسد. مادر ما برادر ندارد و راحت با ایشان این طرف و این طرف می رفت. یکی از همکاری های مادر من با ایشان در زمینه حمل سلاح بود. در آن فیلم هم نشان می دهد که مادر من وقتی از مرز افغانستان وارد ایران می شد، سلاح ها را به کمرش می بندد. چون در همه پاسگاه ها همه مرد ها را می گشتند. آن موقع مادر ما باردار بود. سه تا اسلحه و شش تا خشاب را یک زن بادار 6 ماهه که نباید چیز سنگین بلند کند، به خود بسته بود. سنگینی این ها باعث شده بود که بچه تکان نخورد. به پدرم گفته بود این بچه تکان نمی خورد. پدر من هم خیلی راحت و مصمم می گوید این ها بچه های حضرت زهرا هستند. ما داریم برای همان ها مبارزه می کنیم پس خود آن ها هم باید مراقب این ها باشد.
-من خودم گاهی با مادرم شوخی می کنم که خب شما آن همه اسلحه را بسته اید، محمود (برادرم که آن موقع مادرم او را باردار بود) دست ها را بالا گرفته بود که یک موقع شما شلیک نکنید. به پاسگاه که رسیدند، دیدند که این ها دارند زن ها را هم می گردند. مردها داشتند زن ها را می گشتند. این ها این قدر بی غیرت بودند. ما خیلی از بی غیرتی ها از شاه سراغ داریم که این ها در ارتشی ها هم رسوخ پیدا کرده بود. مادرم به پدرم می گوید: آقا چکار کنیم؟ پدرم می گوید: نگران نباش خودشان ما را کمک می کنند. یقین داشت که او را کمک می کنند. اعتقاد قلبی پدرم این بود که بلاشک امام زمان او را کمک میکند. موقع پیاده شدن مامور پاسگاه از او می پرسد که این زن را گشته اند؟، پدرم میگوید من دکتر هستم، آمدم در این نقاط مرزی طبابت می کنم همسرم هم با من آمده است ولی باردار است و حالش بد شده است. او هم می گوید نگران نباش گرمازده شده است او را به پاسگاه ببر، آب و هوا عوض کند و بعد سوارش کن. دکتر ها این جا زیاد میآیند. وقتتی پدر و مادرم می روند داخل پاسگاه می بینند تمام عکس های سید علی اندرزگو را بر روی دیوار زدند. مادرم می گوید: آقا عکس ها را ببین. پدرم می گوید: کدامشان شبیه من است؟! مادرم می گوید: هیچ کدام. پدرم هم می گوید ناراحت نباش از این جا هم راحت بیرون می رویم. خیلی راحت از او پذیرایی کردند و برای او چایی و آب آوردند و این ها خیلی راحت سوار ماشین شدند و رفتند.
امام به پدرم می گوید تو باید شهید شوی و او می گوید چشم آقا من می روم شهید می شوم
- اگر این زن با او همراهی نمی کرد، خیلی راحت می توانست آن جا جیغ و فریاد راه بیندازد و بگوید که این مرد مرا بیچاره کرده است. این همه اسلحه و خشاب به کمر من بسته است و با این کار خودش را نجات دهد ولی مادرم با اعتقاد جلو آمده است و اندرزگو با اعتقاد به ولی اش دارد چنین می کند. امام خمینی دستور می داد این کار را بکن، او انجام می داد. می گفت آن کار را بکن اطاعت می کرد. من در خاطرات بعدی خواهم گفت که امام به او می گوید "شما باید شهید شوید و شهید اندرزگو می گوید چشم آقا من می روم و شهید می شوم". آیا از جان بالاتر چیزی هم هست؟
-قرار بود پدر من شاه را ترور کند. با اسلحه هایی که وارد می کردند می خواستند شاه را بزنند اما عملیات لو می رفت و شناسایی می شدند. خب ساواک خیلی شکنجه های سنگینی می کرد و نهایت طرف کم می آورد. من خودم که یک بار موزه عبرت رفتم و آن شکنجه ها را دیدم وحشت کردم. برق به آن ها وصل می کردند و شکنجه ها می کردند. خب این شکنجه ها سخت بود. شاید هم مستقیم چیزی نمی گفتند ولی یک حرف هایی غیر مستقیم می زدند و آن ها هم دنبال می کردند و می رسیدند. خیلی جاها پدرم لو رفته بود.
- پدرم حتی در کاخ سعد آباد هم به عنوان باغبان نفوذ کرده بود تا شاه را ترور کند. پدرم با رییس دفتر علم دوست شده بود تا بتوانند در دربار نفوذ کند و شاه را به درک واصل کند. ولی دوستانش تعریف می کنند که پدرم گفته بود که چند بار شاه داشت در باغ قدم می زد و من میتوانستم او را بزنم اما هر چه کردم دستم به اسلحه نرفت.
امام مخالف ترور شاه بود
«نسیم»: علت چه بود؟
- علت های مختلفی برای آن گفته اند. یکی از این علت ها این بود که سیاسیون می گفتند اگر شاه را ترور کنید انقلاب سخت می شود. چون این را بر می دارند یکی دیگر را جای او می گذارند. ما باید کاری کنیم که شاه خودش بگذارد و برود. اگر او را ترور کنیم میگویند به مشکل داخلی خوردند. با آمدن شاه جدید مشکلات جدید پیش می آید و درگیر مسائلی از این قبیل می شویم و انقلاب به تاخیر می افتد. بعدها نظر حضرت امام هم همین بود. تحلیل های مختلفی برای این مسئله هست ولی در نهایت او را نکشت اما گفته بود که این شاه را من با دست خودم یا با خون خودم یا از بین می برم یا فراری اش می دهم.
-تلفن های دفتر علم، تلفن های امنی بود و شنود نداشت. پدرم از دفتر علم به رییس ساواک زنگ می زند و می گوید من اندرزگو هستم. پیگیر می شوند او را پیدا می کند میبینند نمی شود پیگیری کرد و او را گرفت. پدرم به رییس ساواک می گوید: ببین میآیم توی همان ساواک تو را می زنم. نصیری بدبخت نمی دانست چه کند. بعد ها که مقدم رییس ساواک شد به او هم همین را می گوید. طوری برخورد می کرد که همه سیستم های امنیتی شاه مانده بودند چه کار کنند. ساواکی ها بعد از انقلاب اعتراف کرده بودند که ما هر وقت به اندرزگو می رسیدیم کمی قبل از ما از آن جا رفته بود و خبر داشت که ما داریم می آییم. حالا ممکن است در ساواک آدم داشته که نفوذی او بودند اما هر قدر هم که این طور بوده باشد، ارتباطات آن موقع این طور نبود که موبایل و وسایل ارتباطی به این وسعت باشد. هر قدر هم آدم داشت نمی توانستند که پا به پای او بیاید. مادرم می گفت وقتی توی خیابان راه می رفتیم، پدرم می گفت این که دارد در خیابان از کنار ما می گذرد، ساواکی است. مادرم از او می پرسید آقا از کجا می فهمی؟ پدرم می گفت: من بوی ساواک را می فهمم.
«نسیم»: مثل نواب صفوی که یک وقت هایی جلسه بود و دور هم بودند و ناگهان شهید نواب صفوی اعلام می کرد بلند شوید و بروید الان ساواکی ها می رسیدند.
- بله این ها یک الهاماتی داشتند. به قول معروف آن که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند. پدر ما اسرار حق را خوب بلد بود.
مرحوم ابوترابی به آزاده ها گفته بود مشکلی داشتید نذر سیدعلی اندرزگو کنید
- مرحوم ابوترابی در اسارت از شخصیت معنوی شهید اندرزگو خیلی صحبت می کرد طوری که به آزاده ها گفته بود، اگر کاری داشتید نذر سید علی اندرزگو کنید، می گیرد. این ها عنایاتی بود که به ایشان بود.
«نسیم»: آقای ابوترابی چه خاطراتی از شهید اندرزگو داشتند؟
- آقای ابوترابی خیلی خاطرات خوبی داشت. آقای ابوترابی می گفت یک بار ماشین پلیس دنبال ما افتاد و می گفت بزن بغل. اقای ابوترابی گفت: آقا شما پیاده شو برو گیر نیافتید. سید گفت بزن بغل کسی با ما کار ندارد. کنار خیابان ایستادیم و آن افسر کلانتری یقه من را گرفت طوری که داشتم خفه می شدم. هی با خودم می گفتم که سید بزن دارم خفه می شوم اما او کاری نکرد. ولی یکهو آن افسر من را رها کرد و عذرخواهی کرد و ما را اسکورت هم کردند. بعد از او پرسیدم که آقا سید چرا اسلحه نکشیدی من داشتم خفه می شدم. پدرم گفته بود: آن موقع من به امام زمان متوسل شدم گفتم که آقا دو تا بچه سید این جا گیر افتادند و ما هم بچه های خودت هستیم. اگر قرار است اتفاقی بیفتد شما چه کاره هستید؟ ما را از این جا نجات بدهید. آقای ابوترابی می گفت: شهید اندرزگو راحت متوسل می شد و راحت هم می گرفت.
- اخوی ما آقا محمود گفت که یک خلایی که من در جامعه می بینم، عدم پرداختن کانون های فرهنگی و رسانه های ما به زندگی نامه شهداست. رسانه ما هنوز نتوانسته است یک سریال صد قسمتی از شهید اندرزگو بسازد که راحت هم می شود ساخت. جذابیتی که شهید اندرزگو در مبارزه دارد هیچ مبارزی نداشت است.
«نسیم»: کتابی در مورد ایشان چاپ شده است؟
- گروه های مستندسازی حقیقت، یک مستندی جمع آوری کردند که به نظرم منبع خوبی برای این کار می تواند باشد. در مراحل ثبت و ضبط این کار، فردی هم که بابا را لو داده بود و منجر به شهادت ایشان شد، مشخص شد. البته این بنده خدا قسم خورد که من این کار را نکردم ما هم قبول کردیم و گفتیم که ان شاء الله که شما این کار را نکردید. گفت هم سلولی من اشتباه میگوید. هم سلولی او شش سال محکوم می شود اما آن فرد که می گویند او لو داده است، دو هفته بعد آزاد می شود. هم سلولی اش می گوید: او آمد و گفت: من هر چه از سید علی اندرزگو می دانستم گفتم.
شهید اندرزگو مطیع رهبر بودند و اطاعت از ولی فقیه را واجب می دانستند
- امام مبارزات اندرزگو را تعریف می کرد. امثال پدر من، با حضرت امام رابطه مرید و مرادی داشتند. پدر ما همان چیزی که نظر امام بود، انجام می داد. اصلاً ایشان قبل از انقلاب یک کتاب به نام ولایت فقیه نوشته اند.
«نسیم»: چاپ شده است؟
- نه. هنوز چاپ نشده است. یادداشتی با عنوان مباحث ولایت فقیه دارند. هر کاری که امام میفرمود ایشان انجام می داد. از هر کاری منعشان می کرد گوش می کردند و می گفتند چشم. ایشان مطیع رهبر بودند و اطاعت از ولی فقیه را واجب می دانستند. -خبر شهادت ایشان را امام به ما داد و گفت: من خیلی از شهادت ایشان ناراحت شدم و غصه خوردم که اندرزگو به درد این انقلاب می خورد. کاش این انقلاب زودتر از این ها پیروز می شد و اندرزگو هم حضور داشت. امام خیلی به شهید اندرزگو علاقه داشت و روحیات عرفانی او را می دید و را خیلی قبول داشت.
«نسیم»: چرا حضرت امام به ایشان گفته بود که باید شهید بشود؟
- مادرم تعریف می کرد که یک روز شهید اندرزگو خواب بود. از خواب بیدار شد و رو به قبله سه بار برگشت گفت السلام علیک یا صاحب الزمان و بعد گفت من بروم غسل شهادت کنم و بیایم. مادرم گفت: من را با این کار نگران می کنید. پدرم گفته بود: امام زمان را در خواب دیدم که گفت دیگر وقتش است که پیش ما بیایی. مادرم می گوید موقع رفتنش برگشت و نگاه کرد. من فهمیدم که آن نگاه، دیگر نگاه آخر است. آخرین حرف هایش هم این بود که مواظب بچه ها باش. این ها بچه های حضرت زهرا هستند. اگر تو آن ها را بزرگ کنی آن دنیا حضرت زهرا دست تو را میگیرد. مادرم میگفت شهید اندرزگو این خواب را پیش امام تعریف کرده بود و امام گفته بود دیگر نمی خواهد با خود اسلحه ببری، تو رفتنی هستی. ایشان هم از امام به عنوان ولی تبعیت میکند و دیگر اسلحه با خودش نمی برد. چه بسا اگر اسلحه داشت از آن معرکه هم در می رفت و شهید نمی شد. می توانست حرف امام را گوش نکند و بگوید نه آقا من می توانم زنده بمانم و بیشتر برای انقلاب کار کنم.
«نسیم»: اما در آن فیلم نشان می دهد که موقع شهادت سید علی اندرزگو اسلحه داشت.
- می خواستند فیلم را اکشن کنند. خب آن موقع سال 63، ما امکانات زیادی نداشتیم و سینمای ما خیلی سینمای فاخری نبود اما مجید مجیدی به آن فیلم اعتقاد دارد و هر جا من را ببیند میگوید من هر چه دارم از آن فیلم پدر شما دارم. این نردبانی که من به بالا طی کردم به خاطر بازی برای پدر شما بود. *«نسیم»: علت این که شما محافظ دارید چیست؟
- بعد از انقلاب، ما از سمت خانوادههای ساواک که مادر آن ها را شناسایی کرده بود و اعدام شده بودند چندین بار تهدید شدیم و چندین بار هم این تهدیدات عملی شد و اقدام به دزدیدن ما کردند. کلی تهدید های تلفنی هم علیه ما می شد. مادرم هم گفته بود هر کس که دستش به خون مردم آلوده باشد باید مجازات شود. به همین دلیل نظام تصمیم گرفت از ما حفاظت کند. منافقین و تیم سید مهدی هاشمی هم ما را بسیار تهدید می کرد.
پدرم به مهدی هاشمی گفته بود یک روز به عمرم مانده باشد تو را میکشم
- پدرم می خواست مهدی هاشمی را بکشد. به او گفته بود. مهدی هاشمی خودش در اعترافاتش گفته بود که من خودم چندین بار با ساواک قرار گذاشتم که شهید اندرزگو را سر قراری بیاورم و ساواک او را بگیرد اما شهید اندرزگو سر قرار نیامد. یعنی با ساواک هم ارتباط داشت. با منافقین هم ارتباط داشت. مهدی هاشمی خودش تعریف می کند که یک بار سر سفره بودیم. شهید اندرزگو پشتش را به او کرد و گفت مهدی من یک روز به عمرم مانده باشد تو را می کشم. آن موقع زمانی بود که مهدی هاشمی آقای شمس آبادی را به طرز فجیعی کشته بود و اندرزگو میدانست. مهدی هاشمی می گفت من از همان جا کینه اندرزگو را به دل گرفتم و چندین بار تلاش کردم قرار بگذارم تا ساواک او را بگیرد.
- الان می فهمیم که اگر امام منتظری را عزل نکرده بود، چه مشکلات بزرگی برای ما پیش میآمد. کسی که نظریهپرداز ولایت فقیه است می گوید من اشتباه کردم و حرفش را پس میگیرد و به امام می گوید من کاری می کنم که خواب را از چشمان شما بگیرد. گفت شما کاری کردید که خواب را از چشمان من گرفتید من هم کاری می کنم که خواب را از چشمان شما بگیرد.
«نسیم»: شهید اندرزگو در کشورهای مسلمان دیگر نیز فعالیت داشتند. با امام موسی صدر و شهید چمران هم ارتباط داشتند. لطفا از این ها برای ما بگویید.
- پدر من دوران چریکی اش را در لبنان می گذراند و همان جا با شهید چمران آشنا می شود. شهید جهان ارا و برخی شهدای دیگر را هم پدرم به لبنان فرستاد تا ان جا مبارزات چریکی را یاد بگیرند. پدر من سوریه را مقر خودش کرده بود. حاج آقای اسلامی از دوستان او تعریف می کرد که ما می خواستیم از لبنان به سوریه برویم. گفت پاسپورتهای ما دیرتر حاضر شد و او گذاشت و رفت. از او پرسیدیم که ما را کجا می گذاری و می روی؟ تو را چطور پیدا کنیم. گفت شما بیایید من شما را پیدا می کنم. آقای اسلامی می گوید ما سوار هواپیما شدیم و وقتی فرود آمدیم یک ماشین پلیس آمد و ما را سوار کرد و ما فکر کردیم لو رفتیم. ما را جلوی برج مراقبت هواپیما پیاده کرد. رفتیم بالا دیدیم سید آن جا روی یک تخت دراز کشیده بود. به او گفتیم سید بلند شو لو رفتیم. گفت: کجا لو رفتیم . راحت بنشینید که سوریه مال خودمان است. الان ما نمی توانیم وارد برج مراقبت خودمان برای بازدید بشویم ولی او آن جا می رفت استراحت می کرد. به خاطر مسلمانان شیعه ای که داشت آن جا برای ما مقر امنی بود. سوریه برای شیعیان مکان اعتقادی بود. حاکم آن جا آدم خوبی بود و امام در آنجا ارتباطات خوبی داشت و مردم آنجا نیز آدمهای خوبی بودند و حتی کمک مالی به مبارزین ما می کردند.
- در عراق و جاهای دیگرهم بود. پدرم در افغانستان می توانست خیلی راحت اسلحه تهیه کند. او در پاکستان مجمع شیعیان به راه انداخت. چند وقت پیش رییس این مجمع در جلسه بنیاد شهید بود، کارتی را در آورد و گفت کسی این را می شناسد؟. کسی نشناخت. برادرم آن جا بود و شناخت. او ناراحت شد و گفت بنیاد شهیدی که شهید اندرزگو را نشناسد به چه دردی می خورد. در افغانستان رابطین مبارزاتی خیلی خوبی داشت. خیلی ها پدر را به نام واقعی اش نمی شناختند.
شهید اندرزگو قطعاً مخالف ارتباط با آمریکا، استکبار و اسراییل بود
- شهید اندرزگو قطعاً مخالف آمریکا و اسرائیل بود. یادم هست که می خواست کارتر را ترور کند. می گفت این آمریکایی ها هستند که دارند شاه را در ایران حمایت می کنند. من کارتر را هم بزنم خیالم یک مقدار راحت می شود. می گفت آمریکا دارد ما را استعمار می کند و شاه عروسک این هاست. شما بدانید هر چه امام می گفت قبول داشت. حضرت امام به آمریکا می گفت شیطان بزرگ.
- ما که اسراییل و آمریکا را به هیچ وجه موجه نمی دانیم. نه ارتباط با آمریکا و اسراییل را میخواهیم نه به دنبال آن هستیم. اگر اوباما و امثال او شهادتین را هم بگویند باید به آن شک کرد. شهادتین او مانند شهادتین ابوسفیان است که در فتح مکه برای فرار از مجازات اسلام آورد.
- لبنان که بود با مبارزین فلسطینی همراهی می کرد. آن موقع حزب الله هنوز شکل نگرفته بود ولی امل و حماس بود. با شیخ فضل الله و شهید چمران همکاری داشت.
نظرات آقا برای ما حجت است. نظرات آقایان مذاکره کننده برای ما حجت نیست
- موفقیت در مذاکرات این است که دل حضرت آقا و خانواده شهدا که فرزندانشان را برای این انقلاب دادند، خوشنود شود.
- آمریکایی ها که اختیاری از خود ندارد عروسکی به دست اسراییل هستند. هر چه آن ها بگویند انجام می دهند. جان کری کارش را با اسراییل هماهنگ می کند. اسراییل هم که رفته بود گفت ما ایران را محدود کردیم و همچنان گزینه نظامی روی میز است. تحریم ها را هم قرار بود بردارند که دوباره نقض کردند و ما را تحریم کردند.
- ما باید ببینیم آیا به تعهداتی که می دهد عمل می کند که عمل نمی کند.. شما دقت کنید می بینید که دشمنی آمریکا بعد از توافق ژنو بیش از هر زمان دیگرشده است. تا قبل توافق ژنو کم تر از این حرف ها می زدند.
«نسیم»: اگر شهید اندرزگو امروز بودند باد تهدیدات نظامی آمریکا چطور برخورد می کردند؟
- ( همراه با لبخند) شهید اندرزگو دست به اسلحه اش خوب بود. قضیه سلمان رشدی که پیش آمد و امام حکم قتل او را داد، مادرم می گفت اگر سیدعلی اندرزگو بود الان سلمان رشدی نبود. قطعاً بدانید همین طور هم بود.
وقتی رییس جمهور آن ها ما را تهدید می کند، رییس جمهور ما باید جواب او را بدهد
- وقتی رییس جمهور آن ها ما را تهدید می کند، رییس جمهور ما باید جواب او را بدهد. اگر وزیر خارجه شان تهدید کرد، وزیر خارجه ما پاسخ دهد. اگر بحث نظامی باشد که ملت جلوی آن ها می ایستد. ایرانی جماعت نشان داده است موقع جنگ همه با هم متحد می شوند. ایرانی جماعت با زور مخالف است. اگر با مردانگی بیایند و گفتگو کنند ما هم با آنها گفتگو می کنیم ولی این ها با نامردی جلو می آیند و به دنبال استثمار منابع ایران هستند. ما هم این را می دانیم. وقتی آن ها ما را تهدید کردند و حرف زور زدند، رییس جمهور ما وظیفه دارد جلوی آن ها بایستد و پاسخ آن ها را بدهد. اگر چنین نکرد به مردم خیانت کرده است. ما در گزینه نظامی در 8 سال دفاع مقدس امتحانمان را پس دادیم و تنها عراق نبود. ما در 8 سال دفاع مقدس نشان دادیم که با کم ترین تجهیزات جلوی کل دنیا ایستادیم. همه به عراق تسلیحات می رساندند و ما حتی تانک نداشتیم اما مردمی داشتیم که کسی مانند فهمیده داشت.