یادداشت/ بهادر خردمندکیا

روی چه چیزی "ایستاده‌ایم"؟

کدخبر: 2058907

فیلم های عظیم در تاریخ سینما فقط در آمریکا تحقق پیدا کرده اند، و دوستان گویا می خواهند روندِ آمریکایی شدن خود را تسریع کنند و از اروپا و هند و شرق جلو بزنند و شاید خود به جای آمریکا بنشینند. دوستان هنوز سینما را «ابزار» می پندارند و گمان می کنند که صرفِ نیتِ خیر، همه چیز را حل می کند.

گروه فرهنگی « نسیم آنلاین »، بهادر خردمندکیا- ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت: «ترا مشاهره چند است؟» گفت: «هیچ». گفت: «پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟» گفت: «از بهر خدای می خوانم». گفت: «از بهر خدای مخوان».

(گلستان سعدی)

قصۀ «ایستاده ایم...» احتمالاً مبتنی بر این بهانه است که در کلیپ به واقعیت حاجتی نیست. بله، درست است که هر اثری اعم از کلیپ و غیر کلیپ، بیش و کم واقعیتِ روزمره را رها می کند و آن را باز می آفریند. اما این عدمِ وفاداری به واقعیت نباید سبب شود که هر گونه تشتتِ در زمان و مکان و قصه، را توجیه کنیم و آن را تخیل بنامیم. تخیل صرفاً وقتی موجه است که واقعیتِ باز تولید شده/ باز آفرینی شده، مناسباتِ علّی- معلولی‏اش را به خوبی بسازد، و در واقع فیلمِ ما با خودش و ادعایش سازگار باشد.

چند جوانِ خوش تیپ و تَرتمیزِ توریست، در یکی از نقاط جنوبیِ ایران، بوشهر، یا کیش، یا بندرعباس (یا هر جای دیگر، فرقی می کند؟!) مشغولِ پلکیدن در کنار ساحل اند. اینکه موقعیتِ جغرافیاییِ لوکیشن توصیف نمی شود، البته واضح است که از کجا آب می خورَد: اثر، سخنانش را جهانی می پندارد، و این خود جهان شمول پنداری راه را برای ساختنِ زمان و مکان و آدم های جزئی و عینی می بندد، غافل از آنکه اثری که با جزئیاتِ دقیق، عینیت نیابد، جهانی که هیچ، ملی و محلی هم نمی شود. و این ملی نبودن را علاوه کنید بر رویکردِ غیرِ انسانیِ اثر به بومیانِ بیچارۀ جنوب، که حتی ساندیس کارکردِ جدی تری از آنها دارد. بگذریم.

چند جوانِ خوش‏تیپ و تَرتمیزِ توریست، مشغولِ پلکیدن در کنار ساحل اند. تا اینکه اتفاقی می افتد؛ اتفاقی که باز عینیت نمی یابد، و کلیپِ ما گمان کرده که با گفتنِ ایر باسِ شمارۀ فلان، می تواند به آن هویت ببخشد. اجرای جهان سومیِ انفجارِ هواپیما هم که نیازی به بحث ندارد. بهتر است برای قضاوت دربارۀ ضعفِ جلوه های ویژه، به جای اهلِ تخصص، به سراغ مخاطب عام برویم و واکنشِ فی البداهۀ او را ببینیم. مخاطب هیچ انتظار ندارد که جلوه های ویژۀ کارِ ما حتی از «ملک سلیمان»، که با تکنولوژیِ شش هفت سال قبل ساخته شده هم عقب تر باشد. این مسئله ای است که سکانسِ هلی کوپترِ «چ» هم از آن مبرا نیست، گرچه دکوپاژ خوب، آن صحنه را نجات داده است.

بی هویتیِ جزئیاتِ رواییِ «ایستاده ایم...» در صدای خواننده با قدرت حضور دارد. صدای او، با آن آرایشِ دیجیتال، بسیار به دردِ قصه ای نوجوان پسند می خورد، نه حماسه. البته نکته اینجاست که در «ایستاده‏ایم...» اصلاً حماسه‏ای وجود ندارد. حماسۀ کار، قرار است از طریق قداستِ پرچم دربیاد؛ قداستی که به اشتباه، از پرچمِ آمریکا قیاس گرفته شده است. پرچم ایران، در میانِ مردم ما به هیچ وجه بار قدسی و ناموسیِ عجیب و غریبی ندارد و مردم آن را امری قراردادی و البته بسیار محترم می‏دانند، حال آنکه پرچم آمریکا برای مردمش شیئی مطلقاً مقدس است. شاید احساسی که مردمِ متعصبِ آمریکا به پرچمشان دارند، فی‏المثل با نسبتِ ما با قرآن معادل باشد (کارِ احمقانۀ آن کشیشِ متعصب را به یاد بیاورید). و در «ایستاده‏ایم...»، حماسه نه با قرآن (و به طور کلی عقبۀ دینیِ ما) بلکه با پرچم ایران، و از پسِ آن، به نحوِ زردی با رستم و رخش معنا می‏یابد. وانگهی، حتی با فرض قداستِ (آمریکاییِ) پرچم ایران، در حالی که موجوداتِ حقیقی -مردم- بر اثرِ حملۀ جنگنده‏ها مدام زمین می‏خورند، دیگر زمین خوردنِ شیئی با یک مفهومِ حقوقی -پرچم- چه اهمیتی دارد؟ راستی دست پسرکِ خواننده چرا زخم شد؟ شاید زُمختیِ چوب، دستِ بیش از حد لطیفش را زخم کرده است.

«ایستاده ایم...» شاید قرار بوده که روایتِ کابوس های یک توریست باشد که بر اثرِ گرمای جنوب از حال رفته، و در نهایت بعد از بیدار شدن، خود را آرام، در حال استراحت در خنکای غروبِ ساحل می یابد. اما حتی این هم نیست. با وجود مدتِ نسبتاً زیادِ کار، هیچ چیزی شکل نمی گیرد (به جز تیتراژ، که البته به لحاظ مدت زمان، حتی برای یک فیلمِ نود دقیقه ای هم زیاد است). کار حتی نمی تواند به ضربِ اسپشیال افکت، زورکی هم که شده، احساسی در ما برانگیزد. «ایستاده ایم...» چه در فرم و چه در محتوا، دوست دارد یک اثرِ خوبِ آمریکایی باشد (هرچند نیست) و با این حال، مدام به آمریکا بد و بیراه می گوید و غر می زند.

اما با صرفِ فحش دادن به ناو وینسنز، کارِ ما عدالت خواه و حماسی و انقلابی و ضد آمریکایی نمی شود. چرا؟ به دلایلِ گوناگون، از جمله میزان توانِ ما در سینما؛ توانی که بسیار کم تر از حدی است که یک کارِ «بیگ پروداکشن» می طلبد. عیارِ یک فیلم اگر قرار است در حدِ فیلم های هالیوودی باشد، غیر از بودجۀ هالیوودی، بلدیِ هالیوودی هم می خواهد. به علاوه، باید دانست که بیگ پروداکشن به نحوِ عمودی وارد فیلمسازیِ ما شده است، نه به صرافتِ طبع، و به پشتوانۀ تاریخ و فرهنگی که نتیجۀ منطقی‏اش بیگ پروداکشن باشد. و لذا از آنِ خود کردنِ آن، با این وضعیت و این میزان از بلدی، بسیار بعید می نماید. پدیدۀ بیگ پروداکشن از درونِ ما نجوشیده، بلکه از بیرون عارض شده است و به این راحتی ها بومی نخواهد شد.

بگذارید رو راست باشیم، و به جای کلی بافی، خودِ حُکم را بررسی کنیم: بیگ پروداکشن اساساً ربطی به ما ندارد! نسبتِ بیگ پروداکشن به فرهنگِ ایرانی اسلامی، مانند نسبتِ سبکِ زندگیِ آمریکایی به سیرۀ مؤمنین است. فیلم های عظیم در تاریخ سینما فقط در آمریکا تحقق پیدا کرده اند، و دوستان گویا می خواهند روندِ آمریکایی شدن خود را تسریع کنند و از اروپا و هند و شرق جلو بزنند و شاید خود به جای آمریکا بنشینند. دوستان هنوز سینما را «ابزار» می پندارند و گمان می کنند که صرفِ نیتِ خیر، همه چیز را حل می کند. نخیر! نیت خیر در کنارِ خود، بلدی هم می خواهد. تقوا، علم هم می خواهد. و متأسفانه نحلۀ ابزار پندار، همچنان، مانندِ دورانِ آوینی، در اکثریت است.

بیگ پروداکشن مختصِ جبهۀ امپریالیست و زورگوی عالم است. این، نه غیب گویی است و نه خود کم بینی. باید کمی همت کنیم و نگاهی به بن هور و ترمیناتور و ماتریکس و بت من، و اغراضِ امپریالیستی آنها بیندازیم، تا موقعیت روشن شود. اما این همت صرفاً لازم است، نه کافی. و وقتی کافی خواهد شد که «خود» را هم قدری لحاظ کنیم؛ «خود»ی که البته امثالِ «محمد» و «ایستاده‏ایم...» اعلامِ مرگِ آن را کرده اند. درست است که دوستانِ ما از تاریخشان و از خودشان جدا افتاده اند، و برای یک مدرنیتۀ ایرانی اسلامی یا تمدنِ ایرانی اسلامیِ مدرن، دست به دامانِ اسلام و ایران و مظاهرِ تجدد شده‏اند، اما این عذرِ بدتر از گناه -عذرِ بی تاریخ بودن- نمی تواند گرایشِ فکر نشده و افراطیِ ما را به بیگ پروداکشن توجیه کند. در این افراط، ما حتی از هالیوود هم هالیوودی تریم. «دارک نایت» را در نظر بگیرید. کجای این فیلم نشانی از افراط دارد؟ هیچ جا. فیلم های هالیوودی با اینکه روز به روز، سقفِ بیگ پروداکشن را بالاتر می برند، اما همگی «اندازه» جلوه می کنند. البته آقایان برای این افراط هایشان توجیه هم دارند. می گویند: «ایستاده ایم...» برای آیندگان ریل‏گذاری کرده است. خب باشد. اما مگر سازندگان «ملک سلیمان» و «محمد» نیز چنین مدعایی نداشتند؟ تا کی قرار است در این مملکت ریل گذاری شود؟!

«ایستاده ایم...» از ایران فقط رستم، از اسلام فقط جنگ، و از مدرنیته فقط زرق و برق می فهمد، و فیلم‏های «فاخر» ما در این سال ها، نتیجۀ تلفیقِ این سه فقط اند. و تنها چیزِ مغفول، و از قضا حیاتی ترین چیز، قصه است، که مدام فدای رنگ و لعاب فیلم ها می شود. قصه نداشتن، با سر و صدای دالبی و بزک دوزکِ تصویری جبران نمی شود. ما هیچ حواسمان نیست که آن دسته از فیلم های ایرانی که ده سال، بیست سال، سی سال، و حتی چهل سال بعد، هنوز فیلم‏های خوب و قابلی جلوه می کنند، بیگ پروداکشن نیستند. شکست های پی در پیِ ما در این نوع فیلمسازی، به جای اینکه درسِ عبرتی شود و بی ربطیِ بیگ پروداکشن را (که به طرزِ کاذبی برای دوستانِ حوزه و اوج تلخ است) اثبات کند، برعکس، محرکی می شود برای ساخت کارهای گران تر تا شاید بهتر!

تاریخِ ما میانه ای با زرق و برق ندارد. چرا لااقل با خودمان صادق نیستیم؟ «ایستاده ایم...» گرچه از کاوه دم می‏زند، اما زرق و برقش بوی تبارِ اشرافیِ فریدون می دهد، که به شرط صداقت، هیچ عیبی هم ندارد. اما مشکل فقط عدمِ صداقت نیست، بلکه یک خطای تئوریک در میان است که به لطفِ سرمایه، نتیجه ای پراتیک در پی دارد: اگر کسی برای توجیهِ زرق و برق بگوید که برای عرضِ اندام کردن در این روزگار، ناگزیریم تا فرزندِ زمان خویشتن باشیم، حرفِ بی ربطی زده است. زیرا مگر شکل و شمایلِ زمانۀ ما مطلقاً همان سینمای اکشنِ هالیوودی است؟ اگر جواب مثبت باشد، دوستانِ ما دشمنی را ترسیم کرده اند که چنان قدرتی دارد که می تواند زمانه بسازد. و چنین دشمنی، چگونه صرفاً با داد و فریادِ چند جوان، به راحتی و با آن وضع در دریا غرق می شود؟ با تخیلِ کودکانۀ ما. باری، به فرض اینکه ما ناگزیر از تن دادن به سینمای اکشنِ هالیوودی باشیم، نابلدیِ مان را باید کجای دلمان بگذاریم؟ «بن هور» را بعد از شصت سال هنوز می توان دید و لذت برد، حال آنکه فیلم های فاخرِ ما بعد از دو سه سال به راحتی از «مد» می‏افتند، زیرا از سرِ صرافتِ طبع ساخته نمی شوند.

این به روز بودن ها و عرض اندام ها چه چیزی، اعم از مادی و معنوی، در عرصۀ بین المللی عاید ما کرده است؟ هیچ. مردم جهان، فرقِ جنسِ اصل و جنسِ تقلبی را می دانند و به سراغِ آثارِ اصل/ آمریکایی می روند، نه آثار تقلبی. زیرا مخاطبِ خنثای جهانی، کاری با طرزِ فکرِ اثر ندارد و به درستی، فیلمِ خوب/ سرگرم کننده/ قصه دار/ احساس برانگیز می خواهد. جدا از این، فرهنگِ ما فرهنگِ سادگی و قناعت است و تا روزی که قناعت و اخلاص، فرمِ سینمایی نیابد، بحثِ از معاصر بودن بی‏معناست.

البته در اینجا باید از دو فیلمِ موفقِ «امام علی» و «یوسفِ پیامبر» یاد کرد؛ فیلم هایی که با وجودِ گرانی، «اندازه» اند و نشانی از افراط و زرق و برق در آنها نیست. شاید قصۀ خوب، عاملِ این ماجرا باشد. البته چنان که اشاره شد، علاوه بر بودجه، این بلدیِ سازنده است که کار را از آب در می آورد و حالا این بلدی، که می تواند قصه بگوید، کمی حق دارد تا از جهانی بودن دم زند.

اما منتقدانِ «ایستاده ایم...» هم حواسشان باشد که این نقد که بودجۀ یک میلیاردی برای این کار قدری زیاد است، نقدِ واردی نیست. به جای این حرف، باید خودِ کار را دید و ریخت و پاش را از فرمِ اثر فهمید. اگر بجای یک میلیارد، یک میلیون خرج کار شده بود، آیا منتقدان از کار راضی می شدند؟ برای نقدِ یک فیلم نیازی به اطلاع از بودجه آن نیست. و منتقد باید بداند که ارجاع به پروسۀ تولید، تنها از غرض‏ ورزیِ او حکایت می‏ کند. نباید «ایستاده ایم...» را پیراهن عثمان کرد. نباید در میانِ پروندۀ آن جستجوی بیت‏المال کرد. نباید با کنش های غیر سینمایی، سازندگانِ «ایستاده ایم...» را به واکنش های غیرِ سینمایی وا داشت. دوستانِ منتقد، طوری باید نقد کنند که مخاطب نگوید: آقای منتقد، مشکل تو چیز دیگری است!

«ایستاده ایم...» و تبعاتِ آن، بار دیگر نشان داد که ما هنوز با میزانسن گفتگو فاصله داریم. متأسفانه ما هنوز دربارۀ مناسبات حرفه ای، صرفاً با لحنِ اخلاقی حرف می زنیم، و لذا طرف مقابل ناچار می شود تا از اثرش، نه به نحوِ فنی، بلکه به نحوِ اخلاقی دفاع کند، حال آنکه این دو هیچ ربطی به هم ندارند. کِی قرار است یاد بگیریم که کارِ ضعیف را ناظر به شرافتِ سازنده اش نقد نباید کرد؟ و کی قرار است یاد بگیریم که اگر کارمان نقد شد، شرافتمان در خطر نخواهد افتاد؟

ارسال نظر: