بازخوانی نقش "عیاران تاریخ معاصر" در گفتگوی تفصیلی با اسدالله صفا؛
"طیب" میگفت هر کس به "آقای خمینی" جسارت کند به امام زمان(عج) جسارت کرده است
طیب باطن خوبی داشت. دست به خیر بود. به مردم افتاده و بیکس رسیدگی میکرد. دست فقرا و داد مظلوم را از ظالم میگرفت. به اهلبیت(ع) علاقه واقعی داشت. هر وقت حرف از امام میشد، میگفت: آقای خمینی مجتهد است و هر کس به ایشان جسارت کند، انگار به امام زمان(عج) جسارت کرده است!
گروه تاریخ « نسیم آنلاین »، محمدرضا کائینی- حاج اسدالله صفا از اعضای دیرین وقدیمی جمعیت فدائیان اسلام است که نام وتصویر او را در اسناد برجای مانده از این جمعیت،فراوان می توان یافت.او اگرچه از مبارزان دینی زمان خویش بوده،اما به لحاظ خصال وخلق وخوی، با جماعت «عیاران»ِتهران نیز ارتباط داشته و از آنان خاطراتی شنیدنی دارد.گفت و شنودی که پیش روی دارید، به مناسبت سالروز شهادت طیب حاج رضایی با وی انجام شده است..
به عنوان اولین سوال،جنابعالی نقش جماعت موسوم به «داش مشدی» و «عیار» را در مقطع بعد از شهریور 1320 و رفتن رضاخان و در جریان نهضت ملی ایران، چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا اینها آدمهای بیقید و بندی بودند؟ با مردم چگونه رفتار میکردند؟ ارتباطشان با روحانیت چگونه بود؟بسم الله الرحمن الرحیم.بنده بیش از 85 سال سن دارم و این طایفه را خوب میشناختم و از اوضاع و احوالشان خبر داشتم. اینهاگاهی قمار میکردند، مشروب میخوردند، دعوا و بزن بزن راه میانداختند و باج هم میگرفتند، ولی وقتی پای علما به میان میآمد، بسیار احترام آنها را نگه میداشتند و مخصوصاً به اهلبیت(ع) علاقه زیادی داشتند، به همین دلیل در ماههای محرم، صفر و رمضان، کلاً دور هر جور خلافی را خط میکشیدند.
ظاهرااین ویژگی در مرحوم طیب بسیار برجسته بوده است. در این باره خاطرهای دارید؟یک لات گردن کلفتی در مشهد بود به اسم «خسرو». از نظر هیکل و قد و قواره، موجود عجیب و غریبی بود. یک چیزی مثل مرحوم طیب در تهران. در مشهدبرای خودش اسم و رسمی داشت. یک بار از طیب دعوت کرد سری به مشهد بزند و خدمت امام هشتم(ع)، زیارتی کند. مرحوم طیب هم در باره اشتلمهای او در مشهد چیزهای زیادی شنیده بود و دلش میخواست او را از نزدیک ببیند. خلاصه یک اتوبوس دربست میگیرند و با حسین رمضان یخی و هفت کچلون و نوچههایش راه میافتند به طرف مشهد. در گاراژ مشهد عده زیادی به استقبال اینها میآیند و گاو، گوسفند و شتر قربانی میکنند و خلاصه شهر را به هم میریزند! همه مات و مبهوت مانده بودند که مگر چه کسی آمده است؟ و جواب میشنیدند: لات و لوتهای تهران آمدهاند! آن روزها «شاندیز» پر از باغ بود و اجاره میکردند و تفریحگاه مردم بود. خلاصه این مهمانان عجیب و غریب همراه با لات الواعظین...
یعنی همان خسرو؟بله، همراه با خسرو و نوچههایش، دسته جمعی به باغی در شاندیز میروند. صاحب باغ از زور خوشحالی، چند گوسفند جلوی پای آنها قربانی میکنند. هوا هم عالی بود و خلاصه دور هم مینشینند و غذای مفصلی میآورند با چند نوع مشروب و همه را میچینند! مرحوم طیب میپرسد: این بساط یعنی چه؟ میگویند :این بساطی است که ما فقیر فقرا، برای مهمانان درجه یک خودمان میچینیم! مرحوم طیب میگوید: «ما از تهران برای زیارت آقا امام هشتم(ع) آمدهایم. نیامدهایم اینجا که در محضر آقا شراب بخوریم! این بساط را جمع کنید، وگرنه به خود امام قسم، همگی میرویم خدمت آقا و سلام میکنیم و همان جا هم در مهمانسرای حضرتی ناهارمان را میخوریم و به تهران برمیگردیم!» خسروخان ده روز از طیب و رفقایش پذیرایی میکند و همه کسانی که میفهمند طیب به مشهد آمده است، به دیدنش میآیند.
از جایگاه و وجهه طیب در اجتماع و رابطهاش با شاه و دربار برایمان بگویید؟ازدیدگاه شما دراین باره،واقعیت امر چگونه بود؟اول از همه این را بگویم هر کسی که اسم و رسمی پیدا میکرد، اگر با حکومت کنار نمیآمد، اصلاً نمیگذاشتند رو بیاید. مضافاً بر اینکه شاه در اوایل کار ،آن خباثت خودش را نشان نداده بود و طیب هم مثل خیلیها او را درست نمیشناخت. یک جایی به اسم باغ فردوس بود که قدیمها قبرستان بود. رضاشاه که آمد دستور داد دیگر در آنجا مرده دفن نکنند و مدتی به صورت بایر افتاده بود. رضاشاه دستور داد قبرها را صاف کنند و دار و درخت بکارند و حوض درست کنند و شد باغ فردوس. هر چند سال یک بار هم، در آنجا غرفههایی میزدند و نمایش سیاهبازی اجرا میکردند و مردم جمع میشدند و تماشا میکردند. بعداً در آن باغ، بیمارستان زنان درست کردند و قرار د فرح بچه اولش را در آنجا به دنیا بیاورد. روزی که فرح میخواست بچهاش را ببرد، مرحوم طیب در منقلی اسپند ریخت و دور سر شاه، فرح و پسرشان گرداند. شاه از این جور کارها خیلی خوشش میآمد و بعد از آن، ورود انحصاری موز از لبنان را به طیب داد که بقیه بروند و از او بخرند. از این جور امتیازها به بعضیها میدادند.
هر وقت جایی دعوا و مرافعهای میشد، برای اینکه غائله بخوابد، به سراغ طیب میآمدند و او میرفت و غائله را میخواباند یا در کلانتری سبیل گرو میگذاشت و آدمها را با هم آشتی میداد.
چطور در کلانتری حرفش را میخواندند؟به خاطر اینکه هر کدام از این لاتها برای خودشان، به قول امروزیها اسپانسری داشتند. مثلاً رزم آرا پارتی مصطفی دیوونه بود. طیب و رمضان یخی هم از این حامیها داشتند. خلاصه اینکه این داش مشدیها لاتبازی زیاد داشتند، اما حرمت محرم، صفر و رمضان را نگه میداشتند.
شما جوانمرد قصاب را هم میشناختید؟بله، لاتِ سهراه سیروس، سرچشمه بود که هیچکدام از جوانهای تهران، قد و قواره و گردن کلفتی او را نداشتند. او اصلاً با چاقو، دشنه و این چیزها کار نداشت، بلکه یک تکه چوب دستش میگرفت و با همان، حریف 30 نفر میشد! حامی او آسید عبدالهادی بهبهانی بود که پدرش را با تیر زدند.
ظاهراً هر منطقهای از تهران در قرق یکی از این داش مشدیها بود.اینطورنیست؟همینطور است. پاچنار دست مصطفی دیوونه، بوذرجمهری دست آقا مهدی قصاب، باغ فردوس و صابونپزخونه دست طیب و چهارراه گلوبندک و سنگلج دست شعبان بیمخ بود. هر یک از مناطق معروف تهران دست یک داش مشدی بود و همه داش مشدیها، زیر چتر داشِ اصلی آنجا بودند. اینها در ایام عزاداری پیراهنهای خاصی میپوشیدند و به خاطر تعصبی که داشتند، هیچوقت لخت نمیشدند! پیراهنهایشان شکل مخصوصی بود و دکمههایش را باز میکردند و سینه میزدند و بعد دکمههایش را میبستند و مثل یک پیراهن مشکی معمولی میشد.همانطور که گفتم،همه اینها تعصب مذهبی زیادی داشتند و به اهلبیت(ع) علاقمند بودند.
شما با شهید نواب صفوی آشنایی نزدیک داشتید. آیا او با این داش مشدیها و احتمالاً طیب رابطهای داشت؟آقا(شهید نواب صفوی) بچه خانیآباد بود. خانه مرحوم تختی هم دو سه خانه آن طرفتر از خانه آقا بود، به خاطر همین، آقا با داش مشدیها و مخصوصاً مرحوم تختی و مرحوم نامجو بزرگ شده بود که همیشه به دیدنش میآمدند. همه داش مشدیها با آقا سلام و علیک داشتند و احترام زیادی برای آقا قایل بودند.
مرحوم آمیرزا علیاصغر هرندی، پدر همین آقای حسین صفارهرندی خودمان، با کمک چند نفر از رفقای ما، از مردم پول جمع میکردند و در دروازه غار مسجد ساختند و در آنجا عزاداری و سینهزنی راه انداختند و کار مسجد گرفت، مخصوصاً چون در منطقه فقیرنشین بود،مخصوصا شبهایی که شام میدادند غلغله میشد. مرحوم آشیخ محمدتقی بروجردی در مسجد سعادت بین باغ فردوس و میدان اعدام، نماز میخواند. آدم با سوادی بود و در حوزه نجف درس خوانده بود. رفتند و ایشان را برای مسجد دروازه غار آوردند و کار مسجد حسابی رونق گرفت. مرحوم آمیرزا علیاصغر هرندی، لبنیاتی داشت. هر وقت آقای بروجردی به سفر میرفت، آمیرزا علیاصغر پیشنماز میشد. ایشان پیش آقای بروجردی درس عربی و طلبگی خواند و برای خودش ملایی شد. وصیت هم کرده بود هر وقت به رحمت خدا رفت، او را در همان مسجد دفن کنند.
یک روز این آمیرزا علیاصغر آمد پیش مرحوم نواب که خانه کوچکی در پایین سهراه امین حضور گرفته بود و با خلیل طهماسبی و واحدیها در آنجا زندگی میکردند. یک روز صبح آنجا بودیم که دیدیم آمیرزا علیاصغر آمد و آقا را بغل کرد و بوسید و گریهکنان گفت: «آقا دستمان به دامانت، ما به هر دری زدیم نتیجه نگرفتیم!» آقا پرسید: «قضیه از چه قرار است؟» آمیرزا علیاصغر جواب داد: «بغل مسجد یک زمین وسیع بود که میخواستیم آن را بخریم و نشد. چند وقت پیش دیدیم آنجا آجر ریخته و پاسبان هم گذاشتهاند. از این طرف و آن طرف پرس و جو کردیم و فهمیدیم قرار است آنجا سینما بسازند. به هر کسی هم که میگوییم حضرات! کجای دنیا بغل مسجد سینما میسازند؟ مگر زمین خدا را از شما گرفتهاند. بروید 200 متر بالاتر یا پایینتر، گوش کسی بدهکار نیست و فریادمان به جایی نمیرسد!» آقا گفت: «شما برو و نگران نباش. انشاءالله جلوی ساخت سینما را میگیریم!» بعد من و حاج علی آقا دولابی را صدا زد و از ما پرسید: «کدامتان با آقا حسین(حسین رمضان یخی) رفیق هستید؟» جواب دادم: «سلام و علیکی با او دارم. چطور مگر؟» گفت: «میروی و از طرف من به او سلام میرسانی و میگویی سید مجتبی گفته است: وجودش را دارید که نگذارید در محلهتان کنار دست مسجد سینما بسازند یا خودم بیایم و جلوی این کار را بگیرم؟»من و آقا عزیزالله به باغ فردوس و خانه حسین رمضان یخی رفتیم. خانهاش طبقه دوم بود و طبقه پایین، دو بنگاه معاملات ملکی داشت. پیام آقا را رساندیم. پرسید: «نشانی این سینما کجاست؟» جواب دادم: «بغل مسجد آقای هرندی!» گفت: «برو و فردا ساعت 10 صبح بیا!» ما برگشتیم و به آقا گفتیم حسین رمضان یخی چنین جوابی داده است. گفت: «فردا صبح بروید» پرسیدیم: «چند نفری؟» گفت: «همین دو نفر کافی هستید. خودشان کارشان را بلدند»
فردا صبح، ساعت 10 رفتیم و دیدیم حسین رمضان یخی همه لات و لوتها و هفت کچلون را با پنج ماشین سواری راه انداخته است. رفتیم و دیدیم بنا دارد آجرها را میچیند. حسین آقا جلو رفت و به بنا گفت: بیا پایین! بنا نگاهی به او انداخت و دید چهار پنج تا لات گردن کلفت پشت سر او ایستادهاند. بنا گفت: «مزد ما را چه کسی میدهد؟» پاسبان جلو آمد و شاخ و شانه کشید که: جنابعالی؟ حسین آقا گفت: «تو کی باشی؟» پاسبان گفت: «سرپرست ساخت و ساز این سینما» حسین آقا گفت: «سینمایی نشان همهتان بدهم که حظ کنید! » بعد هم محکم به گوش پاسبان زد، طوری که او با آن هیکل گندهاش دور خودش چرخید و سرش گیج رفت! حسین رمضان یخی قمه را کشید و گفت: «برای ساختن سینما باید یک سگ هم اینجا کشته شود، برای همین من خون تو را میریزم!» همه لات و لوتها از ماشینها ریختند پایین و هر چه را که درست شده بود خراب کردند و همه از آن ساختمان پا به فرار گذاشتند. دیواری تا نیمه درست شده بود. حسین آقا دو بار با شانه به دیوار زد و دید تکان نمیخورد. دفعه سوم عقب رفت و فریاد زد: «یا حسین!» و به دیوار زد و دیوار ریخت! بعد هم فریاد زد: «ببینم از فردا کی جگرش را دارد در اینجا یک آجر را روی هم بگذارد؟» به ما هم گفت: «بروید و به آقا بگویید آقاجان! شما نمیخواهد بیایید. ما هستیم!» بعد صاحب سینما پیش آمیرزا علیاصغر آمد که ما کلی آجر، سیمان و مصالح خریدهایم. تکلیف اینها چه میشود؟ آمیرزا علیاصغر گفت: «پول همه اینها را به شما میدهیم و اینجا را جزو مسجد میکنیم»
اشاره کردید طیب با شاه عداوتی نداشت. چه شد در 15 خرداد سال 1342 به شاه پشت کرد؟ ظاهراً طیب در 15 خرداد نقشی نداشت و شاه این قضیه را بهانهای برای تسویه حساب با او کرد. چرا؟طیب اصرار داشت مرحوم آقای آشیخ باقر نهاوندی در هیئت او منبر برود. او هم بالای منبر به شاه و دستگاه فحش میداد! هر چه هم به طیب میگفتند: با این حرفهای او میآیند و ما را میگیرند، میگفت: طوری نیست! او باید منبر برود. آدم واقعاً موجود عجیب و غریبی است. میبینی 60 سال راه خلاف رفته است و یکمرتبه برمیگردد. نمونهاش حرّ. او اولین کسی بود که جلوی راه امام را گرفت و اگر خدا لطف نمیکرد و برنمیگشت، الان باید در زیارت وارث کنار بقیه لعن و نفرینش میکردیم، اما آمد و اولین شهید کربلا شد و آقا امام حسین(ع) بالای سر جنازهاش آمد و گفت :الحق مادرت نام مناسبی برایت انتخاب کرد!
نمیشود گفت طیب در 15 خرداد سال 1342 نقشی نداشت. خیلی هم نقش داشت، منتهی آدم با سیاستی بود و طوری رفتار میکرد که گیر نیفتد. او مدتها بود که به سمت مذهبیها و روحانیون آمده بود، منتهی بروز نمیداد و بعدها فهمیدند چه کار کرده است.
به نظر شما علت تحول روحی طیب چه بود؟طیب باطن خوبی داشت. دست به خیر بود. به مردم افتاده و بیکس رسیدگی میکرد. دست فقرا و داد مظلوم را از ظالم میگرفت. به اهلبیت(ع) علاقه واقعی داشت. هر وقت حرف از امام میشد، میگفت: آقای خمینی مجتهد است و هر کس به ایشان جسارت کند، انگار به امام زمان(عج) جسارت کرده است! این حرفها قطعاً از سر اعتقاد بود، وگرنه طیب از کسی ترسی نداشت که از سر ترس این حرفها را بزند. در روز 15 خرداد هم رژیم سفاکی و جنایتکاریش را حسابی نشان داد و عوامل رژیم ریختند، کشتند و دستگیر کردند و وسط این معرکه طیب و حاج اسماعیل رضایی را هم گرفتند و گفتند: شما پول گرفته و این معرکه را راه انداختهاید، در حالی که حاج اسماعیل اصلاً در روز 15 خرداد، در تهران نبود! رژیم از قبل دنبال بهانه میگشت که طیب را بگیرد و کلکش را بکند، چون دیگر زیر بار حرف شاه نمیرفت، اما مردم باورشان نمیشد که رژیم جرئت کند آنها را اعدام کند.
راست است میگویند شعبان جعفری طیب را لو داد؟طیب و شعبان هیچ شباهتی به هم نداشتند، برای همین هم رابطهشان خوب نبود. تشکیلات شعبان، با طیب فرق داشت. باشگاهی راه انداخته بودند که وقتی کسانی از خارج میآمدند همراه با فرح، اشرف و شمس به آنجا دعوت میشدند. شعبان یک جورهایی جیرهخوار و کارمند دربار بود، اما طیب و بقیه داش مشدیها این جور نبودند.
شعبان شخصیتا چه جور آدمی بود؟ظاهرش مقدس مآب بود. با اعلیحضرت و والاحضرتها و تیمسارها رابطه خوبی داشت. به باشگاهش رفته بودم. زمان مصدق که او را بردند محاکمه کنند، همین که از در دادگاه وارد شد، گفت: «اینجا عکس اعلیحضرت را نزدهاید. من در اینجا محاکمه پس نمیدهم!»
شما طیب را دیده بودید؟چند بار در حد سلام و احوالپرسی و گاهی ناهار و دورهمی. لات و لوتها دور هم که جمع میشدند، حرفهایی میزدند و کارهایی میکردند که به گروه خونم نمیخورد! به همین خاطر در حد سلام و علیک رابطه را نگه داشتم. شبهای عزاداری هم دو اتوبوس میگرفتیم و به پاتوقشان مسجد صامپزخانه (صابونپزخانه) میرفتیم و آقای نهاوندی منبر میرفت. بعد هم آنها به عنوان بازدید به جلسات ما میآمدند. به نظرم خوبیهایشان به بدیهایشان میچربید، مخصوصاً علاقهشان به اهلبیت(ع) از سر صدق و صفا بود.
به نظر شما چرا طیب در 28 مرداد سال 1332 برای ساقط کردن دولت دکتر مصدق به شکل فعال وارد شد؟ آیا به خاطر شاهدوستی بود یا به دلیل ترس از تسلط تودهایها و کمونیستها بر کشور؟این چه جور شاهدوستی است که هر چه به طیب میگفتند: این آقای نهاوندی به شاه نیش و کنایه میزند و کار دستمان میدهد، اصرار میکرد که حتماً او منبر برود؟ آمیرزا باقر نهاوندی نوک زبانی حرف میزد و حرفهایش گوشهدار بودند. ساواک هم هر چند وقت یک بار او را میگرفت و بعد از مدتی ول میکرد، اما او دستبردار نبود. طیب میگفت: یا میتواند به منبر برود و همین حرفها را بزند یا میآیند و همه ما را میگیرند! اینها آدمهای بدی نبودند، منتهی در جوانی در لاتبازی و لوتیبازی و این جور کارها افتاده بودند. یک وقتهایی هم بعضیها آتش بیار معرکه میشدند و بین لاتها را شکرآب میکردند و دار و دسته اینها به جان هم میافتادند و حسابی همدیگر را آش و لاش میکردند! یک بار طیب و حسین رمضان یخی که 30 سال با هم رفیق بودند، رابطهشان شکرآب شد و چنان خدمتی به همدیگر کردند که بدن طیب زخمی شد و سر از بیمارستان در آورد! طیب در بیمارستان که بود رئیس شهربانی و رئیس کلانتری با یک کامیون پرونده به سراغش رفتند که: بگو از چه کسانی شکایت داری؟ طیب گفت: من از هیچکس شکایت ندارم! دو رفیق هستیم و خودمان میدانیم باید چه جوری با هم کنار بیاییم!
اما به تودهایها اشاره کردید. شما یک چیزی میگویید و یک چیزی میشنوید. تمام ادارهها پر از تودهایها بود. شاه و رضاشاه هیچ اعتقادی به دین و مذهب نداشتند، اما بازی روزگار را تماشا کنید که وقتی تودهایها میآیند، شاه یکمرتبه مذهبی و متدین میشود! نمیدانم طیب واقعاً به خاطر مقابله با تودهایها به میدان آمد یا نه، اما میدانم تعصب مذهبی داشت.
اما در 15 خرداد سال 1342 برخوردی برعکس 28 مرداد سال 1332 داشت.اینطور نیست؟طیب خیلی از دستگاه شاه ناراحت بود. نه فقط او، که همه ناراحت بودند. از یک طرف رژیم دیگر خیلی داش مشدیها را تحویل نمیگرفت و از طرف دیگر مردم همه داشتند به آنها شک میکردند که شما دارید از یکسری جنایتکار حمایت میکنید.
شهید مهدی عراقی چه تأثیری روی طیب داشت؟طیب برادری داشت به اسم آقا مسیح که دارای کورهپزخانه بود و با ما سلام و علیک و رفاقتی داشت، منتهی هم او و هم طیب میدانستند ما جزو فداییان اسلام هستیم. راه و روش آنها با فداییان اسلام نمیخواند، اما در لوتیگری و داش مشدی بودن با هم رفیق بودیم. آنها هم انصافاً مراعات ما را میکردند و احتراممان را داشتند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.