روزها و شب ها این چنین میگذشت و اصحاب ، گرم قدرت و غنیمت و فتح، و علی، در عزلت سردش ساکت، و فاطمه، در اندیشه مرگ، انتظار بیتاب رسیدن مژده نجاتی که پدر داده بود. هر روز که میگذشت برای مرگ بیقرارتر میشد، تنها روزنهای که میتواند از زندگی بگریزد. امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد، به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید. چه نیازی داشت به چنین پناهی، چنین آرامشی. اما زمان دیر میگذرد. اکنون، نود و پنج روز است که پدر مژده مرگ داد و مرگ نمیرسد. چرا، امروز دوشنبه سوم جمادی الثانی است، سال یازدهم هجرت، سال وفات پدر. کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله وام کلثوم سه ساله. و اینک لحظه وداع با علی چه دشوار است. اکنون علی باید در دنیا بماند. سی سال دیگر! فرستاد"اُم رافع" بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست که:: ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شستشو دهم با دقت و آرامش شگفتی غسل کرد و سپس جامههای نوی را که پس از مرگ پدر کنار افکنده بود و سیاه پوشیده بود پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است و اکنون به دیدار او میرود. به اُم رافع گفت: بستر مرا در وسط اطاق بگستران.
آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند. لحظهای گذشت و لحظاتی ...ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود. شمعی از آتش و رنج، در خانه علی خاموش شد. و علی تنها ماند با کودکانش. از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، گورش را کسی نشناسد، آن دو شیخ از جنازهاش تشییع نکنند. و علی چنین کرد. اما کسی نمیداند که چگونه؟ و هنوز نمیداند کجا؟ در خانهاش؟ یا در بقیع؟ معلوم نیست. آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه. مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند. سکوت مرموز شب گوش به گفتگوی آرام علی دارد. و علی که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی پیغمبر، بی فاطمه، همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه نشسته است. ساعتها است.