یادداشت «نسیم آنلاین»، بر کتاب "من نجود، ده ساله، مطلقه"
"نجود"، دخترک یمنی که علیه اسلام و حجاب آراسته شد
دوباره حس معصومیت را به دست آورده ام. ... بعد از گذشت چند دقیقه باد روسری ام را شل می کند. برای اولین بار است که دلم نمی خواهد سریع درستش کنم. موهایم روی شانه هایم می ریزد و در نسیم موج می خورد. احساس آزادی می کنم. آزادی!
گروه فرهنگی « نسیم آنلاین »- «دیدم هیکلی پرمو و مرطوب خودش را به من فشرد. کسی داشت چراغ را خاموش می کرد و اتاق را در تارکی فرو می برد. لرزیدم. خودش بود. از بوی سیگار و خاطش[1] او را شناختم. بوی تعفن می داد مثل حیوان. بدون کلمه ای شروع کرد به مالیدن خودش به من. ...گفتم "التماس می کنم رهایم کن." "تو زن منی. از الان به بعد من درباره همه چیز تصمیم می گیرم. باید در یک رختخواب بخوابیم. "» (ص73)
نجود دختری مسلمان حدود ده ساله و از روستاهای یمن [خرجی] است. او به اجبار پدر مستبدش با مردی سی و چند ساله ازدواج می کند. مرد که قول داده است تا نجود به بلوغ نرسد، با او عروسی نکند، زیر قولش می زند و شب اولی که نجود را به خانه می برد به او تعرض می کند. و شب های بعد هم؛ تا دو ماه! نجود که هنوز شخصیت و روحیه ای کودکانه دارد، رنج فراوانی می کشد و با راهنمایی زن پدرش، به دادگاه شکایت می کند. شوهر و پدرش بازداشت میشوند. دادگاه طلاق او را می گیرد. در سرزمین او که چنین عکس العملی از یک زن غیرطبیعی و عجیب است، توسط رسانه ها مشهور می شود. موسسات و افراد خیر به او کم مالی فراوانی می کنند. او تصمیم دارد وکیل شود و از دخترانی که سرنوشت شان مانند اوست دفاع کند. تمام.
کتاب 164 صفحه ای «من نجود، ده ساله، مطلقه» (از نجود علی و دلفین مینویی؛ از نشر مهارت های زندگی، با ترجمه ریحانه کاظمیان؛ و مقدمه مسعود لعلی) با نام های متفاوت، از نشرهای مختلف -با مترجمین مختلف- به بازار کتاب رسیده است و در رده بندی کتابخانه ای با موضوعات «ازدواج کودکان-یمن»، «دختران- یمن - وضعیت اجتماعی» «یمن- آداب و رسوم زندگی اجتماعی» قرار دارد. به این ترتیب و متاسفانه در جستوجوهای اینترنتی، با گستره وسیعی از هشتک های متفاوت، در دسترس قرار میگیرد. شکی نیست که «من نجود، ده ساله، مطلقه» قطعه ای از یک پازل بزرگ به نام «تزریق اسلام آمریکایی و تضعیف و نابودی اسلام ناب» است.
حرکت نرم و ظریف سازندگان این پازل، نشان میدهد که عجلهای ندارند؛ اما دقیقند. آنها خوب میدانند که استحاله عقاید اسلامی مخصوصا در شاخه شیعی اش، کار آسانی نیست. اما در این مسیر، استفاده از پوشش «بیوگرافی درمانی» گویا خوب جواب داده، که حلقه «ملاله» (از ملاله یوسف زی، کریستینالم) از نشر نگاه، به نجود از نشر «مهارت های زندگی» وصل شده است. وجود اشتراکات زیاد این دو اثر، از درونمایه گرفته تا کلید واژه های متنی و حال و هوا، نشان از برنامه هایی با اهداف پلید دارد؛ اهدافی که اعتقاد و دیانت مخاطب ایرانی را هدف گرفته است. و یک سنگ به سینه می زند: اسلام آمریکایی. چنین حرکتی البته که نیاز به ظرافت دارد.
براساس همان ظرافت، سخن کوتاهی در مقدمه کتاب مطرح شده تا ذهن مخاطب برای پذیرش یک تکنیک درمانی خاص! آماده شود؛ تکنیکی که -مثلا- او را به «افق های فکری» میرساند، به او «افزایش احساس کارآمدی» میدهد، و او را به فردی مقتدر تبدیل می کند:
«همیشه مطالعه موفقیت های بزرگ و سرگذشت جذاب افراد مصمم و شجاعی که خالق تحولات چشمگیر و رو به جلو در جامعه بوده اند، برایم انگیزه بخش و هیجان انگیز بوده است. معتقدم بزرگ ترین دستاورد و ثمره آشنایی با انسان های بااراده، گسترش افق های فکری و افزایش احساس کارآمدی و اقتدار فردی است.» و پس از آن ادامه می دهد: «این نوجوان [نجود] به سرنوشت اسفناکی که خانواده فقیر و آداب و رسوم غلط پیش رویش گذاشته بودند، نه گفت. ...انتخاب کرد در زمره انسان های اثرگذاری قرار بگیرد که با افتخار می گویند: به دنیا آمده ام تا آن را تغییر بدهم.» (ص11)
جملات زیبایی که در جا به جای متن در یک صفحه مجزا نوشته شده است، برای جذابیت بیشتر کتاب انتخاب شده و مثلا تفهیم قالب روان شناسانه اش. «متحول شدن زندگی تان در گرو یک نفر است. خودتان.» (ص44)/ /«اگر شجاعت خداحافظی با کسی را داشته باشید، که لایقتان نیست، زندگی پاداش شما را با سلامی جدید خواهد داد.» (ص 94)//
داستان نجود که در رده خاطره نویسی قرار می گیرد، بیانی با زاویه اول شخص دارد تا مخاطب راحت تر بتواند همذات پنداری کند و تاثیر بپذیرد. نجود از نگاه خود هر آنچه دیده و تصور کرده را بیان می کند. بازگویی خاطراتَ مربوط به سن کودکی و نوجوانی، در کنار آدم بزرگهایی که شعور و اخلاق و عاطفه ندارند، و فقط به سلطه جنسی بر زن می اندیشند و تداوم نسل خود او را چون برده ای می بینند، رقتی نفسگیر میآورد که مخاطب را از هرچه مسلمان است، منزجر میکند.
از همان ابتدای داستان، فضایی سخت و خشن، بدون رنگی از عاطفه و احساس و همراهی، به تصویر کشیده می شود؛ تصویری سیاه و آزاردهنده با مردانی مستبد و زنانی منفعل: «در خرجی، ... به زن ها یاد داده نمی شود که انتخاب کنند. وقتی امایم، شویه، 16ساله بود، بدون کلمه ای مخالفت، با ابایم ...ازدواج کرد و وقتی ابایم، چهار سال بعد سعی کرد خانواده اش را با اختیار کردن زن دوم گسترش دهد، امایم مطیعانه پذیرفت.» (ص28) و این حال و هوا در ازدواج نجود به اوج می رسد: « حوله ها خاکستری بودند و بوی بدی می دادند. مگس ها دور و برم وز وز می کردنمد. هر وقت خسته می شدم و دست از کار می کشیدم مادرشوهرم با دست های کثیفش موهایم را می کشید . بوی گند آشپزخانه گرفته بودم. ناخن هایم کاملا سیاه شده بود.» (ص 86)
و نجود با همان تیتر اول، در ردای یک قهرمان، نه از نوع سنتی، در ذهن مخاطب ظاهر شده است: «نجود، قهرمانی مدرن.» پس قهرمان ما مدرن است؛ چون طلاقش را می گیرد، چادر و روسری اش را به دست باد می دهد؛ و به سمت تحصیل قدم برمی دارد.
براساس کتاب، سنت و آدم های متعلق به آن، ویژگی قابلی ندارند؛ آنها عقب مانده، بی سواد و ستم پذیرند؛ اگر هم، مثلا، داشته باشند پنهان و در محاق است و جسارت و جرات بروز آن را ندارند. این «سنت»، در «نجود ده ساله مطلقه» مشخصا با اسلام و مسلمانان معرفی می شود.
مکان داستان، خرجی، ته یک دره قرار دارد؛ درست مانند سوات در داستان ملاله که ته دره بود! و نویسنده نشانه هایی لبریز از کنایه برای آن گذاشته؛ حتا در نامش: خرجی یعنی آخر دنیا. محلی که فقط مسلمانان در آن زندگی می کنند: «روستایمان ته دره ای واقع شده بود که از هر نوع امکانات پزشکی دور بود.»(ص29) آنجا فقط پنج خانه ی کوچک سنگی دارد، بدون خاروبار فروشی، گاراژ، سلمانی، سالن تجمعات، یا حتی مسجد، راه یا جاده ندارد، و برای ورود به آن باید از کنار تخت سنگ ها و یک راه باریک عبور کرد. «خرجی در عربی یعنی بیرون و به تعبیری آخر دنیا. بیشتر جغرافی دان ها حتی زحمت ترسیم این مکان میکروسکوپی روی نقشه را به خود نمیدهند ... مسافرت از این محدوده کوچک گم شده، تا پایتخت، حداقل چهار ساعت در جاده ی اسفالت و بعد چهار ساعت در جاده ی خاکی و پراز سنگریزه طول میکشد... در این جای دور افتاده، اکثر زن ها بیسواد اند»( ص 32)
شخصیت اصلی داستان، نجود، مسلمان زاده بی هویت! است. نمی داند چه روز و ماه و سالی به دنیا امده و احتمالات در مورد سن او فراوان است: 8، 9، 10، یا 13 ساله. او هیچ برگه هویتی ندارد؛ و در این شرایط، بزرگترها (گذشتگان) هم از جواب دادن عاجزند؛ حالا چرا؟ «از جواب دادن طفره میرفت چون اصلا نمیدانست چه بگوید. دلیلش ساده است اسم من در هیچ سند اداری وارد نشده بود.» (ص 30) پس این عجز بی علت نیست. مسلمانان دیگر نیز همینطورند: «آن بیرون مردم گله گله [این اصطلاح هم که نیازی به توضیح ندارد] بچه دار میشوند، بدون این که کسی زحمت گرفتن کارت شناسایی برای بچه اش را به خودش بدهد.»(همان) مسلمانان فقط به زاد و ولد اهمیت می دهند؛ از زن و مردشان. مادر نجود یازده فرزند دارد به جز آنهایی که سقط کرده یا مرده اند و منا دخترش به او میگوید مادر مرغی است که خوب تخم میگذارد: «صبح که بیدار میشدم انتظار داشتم نوزادی در رختخواب امّا (مادر) ببینم که دارد سر از تخم در می اورد او هیچگاه تمامش نمی کرد.»( ص 31) آدم بزرگ های بد، اغلب مردانند و زنان را تحت ظلم و سلطه خود درآورده از آنها بهره جنسی و کارگری می برند؛ زن ها هم نادانند و با مغزی شست و شو شده در فرهنگ مسلمانی، حس و حالی از عاطفه و محبت و لطافت ندارند؛ آنها همان مرغ تخم گذارند.
مسلمانان (عرب) مشخصاتی دارند که در راستای همان عقب ماندگی و بی فرهنگی شان بیان می شود: آنها شام سنتی را دور سفره میخورند.« سفره تکه پارچه ای بزرگ است که روی زمین پهن میشود و بسیاری از مسلمان های عرب به جای میز غذا خوری از آن استفاده میکنند.» (ص 34) این خصوصیت و برخی از ویژگی های دیگری از این دست، گرچه به تنهایی شاید بار منفی ای ندارد ولی وقتی در کنار تمام بدبختی ها و محرومیت ها توصیف می شود، و تمام صحنه پردازی های قبل و بعد آن جز بیچارگی چیز دیگری ندارد، بار منفی خود را به وضوح، نشان میدهد. و باز هم بیان یک بی فرهنگی از مسلمانان: «ما با تقلید از ابا و اما یاد گرفته بودیم از ظرف غذای اصلی بخوریم هیچ بشقاب چنگال یا چاقو ای نداشتیم»( ص 34) «به محض این که اما ظرف خورشت بسیار داغ ... را روی زمین میگذاشت حریصانه با دست هایمان در ظرف فرو میرفتیم.» آن ها از تمام دنیا و زیبایی هایش، فقط گوسفند، گاو، مرغ، جوجه، زنبور، و یکسری خاطرات دارند؛ و آنقدر بیچاره اند که خرجی را «گوشه ی کوچکی از بهشت» (ص 36) میدانند.
مسلمانان از بس عقب مانده اند، حتا مفهوم درست آرامش و شادی را هم نمی دانند. آنها ابتدایی ترین امکانات زندگی را حتا در جهت بهداشت و سلامتی خودشان هم ندارند و بیچاره ها! گمان می کنند که شاد و آرامند: «شاد زندگی میکردیم. زندگی ساده اما پر از آرامش. بدون برق یا آب شرب. توالت فقط سوراخی بود بین دو دیوار آجری کوتاه پشت بوته ای.»( ص 34)
این عقب ماندگی در صنعا هم به چشم میخورد: خانواده نجود، به صنعا می روند؛ آنجا شلوغ، پر از دود و پر از آشغال و کثیف است. به ساختمانی وارد می شوند که باز، روی دره ای ساخته شده. آنها ذوق می کنند که ساختمان های در حال احداث می بینند و خیابانهای پهن و تبلیغات گوشی همراه و نوشابه های گازدار. آلودگی هوا و ترافیک را هم دوست دارند و آن را بخشی از زندگی خود می دانند.(ص 63) باب الیمین صنعا از نظر بچه مسلمانها مکانی متمدن است و گویی شاه و ملکه ای در زمانهای دور در آن زندگی می کردهاند؛ جایی که «صدای خرید و فروش بازرگانان، صدای دوف دوف و هیس هیس کاست های قدیمی، صدای ناله گداهای پابرهنه، و صدای پسرک واکسی ....» در آن می آید. «یکی از سرگرمی ها ی من در باب الیمین این بود که بگردم دنبال بوهای مختلف...بوی زیره، دارچین، آجیل، کشمش، ...» (همان) و چقدر صدای اذان بیگاه و آزاردهنده است: «اغلب اوقات صدای اذان وسط این کنسرت های عجیب و غریب [در باب المیین] شروع می شد.» (ص 65) در واقع اذان (بخوانید اسلام)، مزاحم دنیای مردم و تمام شادی ای است که آنها در سرگرمی های دنیایی خویش کسب می کنند و البته که شنیده هم نمی شود، قدرتی ندارد و در تمام آن صداها از بین می رود.
تمام ابهت و شکوه مسلمانان توخالی و ظاهری است؛ آنها بی هویتی و عقب ماندگی خود را در پس خشونت خود پنهان کرده اند؛ خشونتی که نماد عدالت می شمرندش! چنین مفهومی با استفاده از کنایه دقیقا معنا شده: تمام ابهت و مردانگی مردان مسلمان خرجی، به سلاحی است که به کمر می بندند؛ خنجری به نام جنبیه؛ که «نمادی از سلطه و ابهت مردانه است». این خنجر به آنها حس غرور میدهد. جنبیه ها دسته ی پلاستیکی یا از عاج فیل یا شاخ کرگدن دارند، و «فقط تزئینی اند. خنجر برای حل دعوا ها استفاده میشود و نماد عدالت قبیله بوده است.»( ص 34) مثلا وقتی منای سیزده ساله با شوهر خواهرش ارتباط برقرار میکند و اهالی خرجی حکم به تبعید کل خانواده می دهند، این دعوا با رد و بدل کردن خنجرها تمام میشود.
و چقدر سطحی و بی مفهوم است عبادت مسلمانان؛ تکراری و از روی عادت. عبادتی که در نماز خلاصه میشود؛ تنها نشان مسلمانی. «ساعت 6 صبح روز بعد، وقتی اشعه های خورشید وارد اتاقم شد، اما بیدارم کرد و از من خواست با او به راهروی ورودی باریک بروم؛ همانطور که هرروز صبح می رفتم. در مقابل خداوند خم می شدیم و و اولین نماز روز را زمزمه میکردیم.» (ص 61) «حوثیها شیعه هستند؛ در حالیکه بیشتر یمنی ها سنی هستند. تفاوتشان چیست نمیدانم. تمام چیزی که میدانم این است که من مسلمانم و روزی 5 بار نماز می خوانم.» (همان)
نویسنده به طرز ناشیانهای نمادهای اسلامی و نشانه هایی از فرهنگ اسلامی را در جا و بی جای متن استفاده کرده؛ نکند خواننده فراموش کند که این همه بدبختی ربط به اسلام دارد! حتا نام ما ههای قمری هم به زور به متن فرو رفته اند: «در ماه شعبان متولد شده ام یا رمضان یا درست وسط شوال؟ به اینجا که می رسیدیم اما کم کم بی حوصله میشد: نجود! کی قرار است دست از اذیت من برداری و این پایان سوال هایم بود.»(ص30) اگر فصل ها هم! ذکر میشدند، البته که نجود طلاق می گرفت؛ اما بهتر بوده! که نام ماه ها آورده شود.
برخی نمادهای متعلق به فرهنگ اسلامی، در توصیف و صحنه سازی ها، با درد و فلاکت و بدبختی قرینند؛ چادر سیاه در اولویت این موضوع است و بارها به آن حمله می شود: « روی پله های ورودی مسجد، دستی محتاج چندرغاز سکه، از زیر چادر سیاه بلند و کثیفی به سمت رهگذران دراز شده. دست دیگر زن زیر سر دختر کوچکی است. دختر ... در لباس کثیف بسیار کوچکی پیچیده شده و موهایش خیلی کثیف و ژولیده است. » (ص 125) و مسلمانانِ منفعل و ترسو (مخصوصا زنان)، فقط بلدند در بحران ها، دست به دامن خدا شوند تا شاید او کمکی بکند و تغییری بروز دهد. مسلمانان بیچاره! تمام فرهنگ اسلامی را، از ترس آبرویشان به جا می آورند و رعایت میکنند: «آبرو» واژه ای است که همچون دری سیاه] در صحنه های مورد نظر، بچه های معصوم مسلمان را قرین بدبختی می کند و آنها هم باید به خاطر آن از هر حقی در زندگی محروم باشند و زجر بکشند: « از امروز به بعد باید، موقع رفتن به خیابان، خودت را کامل بپوشانی. ... صورتت را نباید کسی به جز شوهرت ببیند. چون شرف و حیثیت اوست که در خطر است. تو نباید آبرویش را ببری .» (61)؛ این همان واژه ای است که در داستان ملاله هم جزو واژه های کلیدی به شمار می رود؛ گویا تمام بدبختی های نسل مسلمان، مخصوصا زنان، به همین واژه ختم می شود. «مرا همان طور به دنیا آورده که باقی بچه هایش را. در خانه دراز کشیده روی حصیر، عرق ریزان، با درد بسیار شدید، در حالی که به خدوند التماس می کرده است که نوزادش را حفظ کند.» و بعد از زبان مادرش می گوید: «درد زایمان ...دقیقا نصف روز طول کشید. درست وسط تابستان؛ زیر گرمایی که همه چیز را پژمرده می کند. جمعه بود. یک روز مقدس.» (ص 29)
و باز بدبختی: «هیچ حقی برای ترک خانه نداشتم. هیچ حقی برای گرفتن آب از چشمه، هیچ حقی برای شکایت، هیچ حقی برای نه گفتن، ....در طول روز ... باید سبزی ها را خرد می کردم، به جوجه ها غذا می دادم، برای مهمان ها چای می ریختم، زمین را می شستم، ظرف ها را می شستم، و خشک می کردم.» (ص 86)
پای نجود به دادگاه می رسد و آنجا هم، مشکلات زنان -از نوع چادری- در چشم فرو میرود: «زن های چادری که برای شکایت از مشکلاتشان می آمدند و دزد ها و جر و بحث هایی که سر ارثیه میشد ...» (ص 95) دادگاه خوب است: «آنجا تنها مکانی است که به حرفت گوش می دهند. ... قاضی نماینده دولت است. و خیلی قدرتمند. او پدر معنوی همه ماست. شغل او کمک به بی پناهان است.» (ص 96) در واقع، دادگاه، گذرگاهی از بدبختی به خوشبختی است.
خواننده که به کمک زاویه اول شخص، تمام درد و رنجهای نجود و سرزمینش را حس کرده و زخمی و خسته شده است، هردم، منتظر معجزه ای است؛ زیرا این گونه که پیداست، تمام شرایط زمان و مکان، منجمد و ابدی است و هیچ تغییری رخ نخواهد داد؛ پس اقلا باید هرکسی به فکر نجات خودش باشد. نجات از آن «مکان» (با مهاجرت) و آن «فرهنگ» (با روی آوردن به فرهنگ غرب) و آن مردمان (همان مسلمانان عقب مانده)! قابل تامل این که به دین، و نشانه هایی از آن هجمه ای نمی شود؛ حتا نجود سوره قرآنی می خواند و معلم تشویقش می کند . «با مسجد دیگری روبه رو می شویم. که در دست ساخت است و خیلی باشکوه و زیباست. بیشتر شبیه قصر است. سرم را از پنجره بیرون می آورم و شش مناره غول پیکرش را تحسین می کنم. » (ص126) مسجد در دست ساخت است، یعنی قدیمی نیست، و البته مدرن است و 6 مناره غول پیکر دارد. این مساجد، فقط به درد تحسین می خورند؛ همین و دیگر هیچ! پس دین خوب است منتها با تعریفی جدید به کمک نجود علی و دلفین مینویی!
عجب معجزه ای! اتفاق می افتد: نجود قد علم می کند، به قانون مراجعه می کند و طلاق می خواهد. او از پدر و شوهر خود شکایت می کند، آنها را به زندان می اندازد، و با همراهی قانون آزاد و بعد هم بی خیال چادر و روسری می شود؛ قانونی صادق و حامی و عادل که حتی دین و آیین هم به پای آن نمی رسد و فرسنگ ها با آن فاصله دارد؛ بالاتر و بهتر.
نجود حالا، پس از طلاق، حس خوبی دارد: «طلاق زندگی م را عوض کرد. دیگر گریه نکردم. خواب های بدم کم و کمتر شد. قوی شده بودم.» (ص 123) او با اقصا نقاط دنیا مرتبط میشود: «هر هفته خبرنگارهای جدیدی از سرزمینهایی با نام های عجیب و غریب مثل فرانسه، ایتالیا، یا حتا امریکا، میآیند تا مرا ببینند.» (ص 124)
نه تنها نجود، که همه خانواده شاد و سرخوشند؛ اوج سرخوشی آنها در سکانسی به تصویر کشیده می شود که آخرش افتادن روسری نجود است: «مونا می خندد. اولین باری است که بعد از مدت ها دارد از ته دل می خندد. این اولین دفعه ای است که روی تاب با هم هستیم. انگار پری هستم در باد. عالی است. دوباره حس معصومیت را به دست آورده ام. ... بعد از گذشت چند دقیقه باد روسری ام را شل می کند. برای اولین بار است که دلم نمی خواهد سریع درستش کنم. موهایم روی شانه هایم می ریزد و در نسیم موج می خورد. احساس آزادی می کنم. آزادی!» (ص 132) این جا تنها صفحه ای از کتاب است که کلمه آزادی دوبار پشت سر هم تکرار می شود و کلا حس رهایی، شادی و سرخوشی، حس یک موفقیت بزرگ و فراموش نشدنی! در آن جاری است.
از فصل 4 به بعد کم کم حال و هوای متفاوتی به چشم می آید: فاصله از سنت و فرهنگ مسلمانی، نجود را بزرگ می کند و او را با دنیایی پر از رنگ و آب و زیبایی آشنا می کند. «وقتی سوشرت صورتی و شلوار جین آبیام را میپوشم شبیه یک پروانه رنگی میشوم. حس میکنم نجود تازه ای هستم. موهای بلند مواجم را با روبانی سبز پشت سرم می بندم. حس خوبی دارم. مخصوصا از زمانی که آن چادر سیاه را درآورده ام.» (ص 116) قاضی دغدغه حق نجود را دارد و متعهد و مسئول است. به خوبی می توان روی او حساب کرد. شاذه هم زنی وکیل است، با بوی عطر خوشایند یاسمن. «کسی که برای گرفتن حقوق زنان مبارزه می کند. ..تحسینش کردم. زیبا بود. ..برعکس زنان خانواده من صورتش را نپوشانده بود. ... نقاب بر چهره نداشت. ...رژ لبش او را خیلی شیک کرده بود. ...چقدر با زنان چادری توی خیابان فرق می کرد.» (ص 76) «زیبا و باشکوه است. یک بانوی شهری واقعی. امروز روسری متفاوتی بر سر دارد؛ یک روسری صورتی [موج جنسی] که همرنگ تونیکش است.
این شاذه! نماد زنی موفق و قابل تحسین است. از همان هایی که مخاطب باید در افق نگاه خود ببیندشان و سعی کند به آنها برسد. او هم مادر است و هم شاغل؛ برخلاف تمام زن های سنتی ای که نجود تا حالا دیده است و همیشه توی خانه کار می کنند: «او توضیح می دهد: این اتاق دخترم است. گاهی او را با خودم به دفتر روزنامه می آورم. این طوری هم می توانم مادر باشم و هم کار کنم.» (ص 117)
نویسنده در ایجاد شک و تردید و تزلزل در عقاید اسلامی مخاطب، پا فراتر از گلیم نداشته اش میگذارد و نامی از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) نیز میآورد. بالاخره نجود، توانایی تغییر مییابد و اینک برای آینده اش نقشه های بسیار دارد: «یکی از همین روزها باید آنقدر شجاع شوم که جلوی ابایم بایستم و بگویم که با نظرش درباره ازدواج پیامبر با عایشه 9 ساله موافق نیستم. مثل شاذه کفش های پاشنه بلند می پوشم و صورتم را نمی پوشانم و فکری به حال آن نقاب که نمی شود زیرش نفس کشید می کنم. ... باید دانش آموز خوبی باشم.» (ص 152) موضوع ازدواج پیامبر با عایشه 9 ساله دوبار در داستان بیان می شود، بدون این که توضیحی با آن همراه شود، یا صحت و سقم روایت، با کلامی عنوان شود؛ به این ترتیب، ناخوداگاه ذهن مخاطب این ازدواج را با ازدواج بی رحمانه نجود، مقایسه و منطبق می کند. و بعد ادامه می دهد: « شبه جزیره عربستان، جایی که دختران کوچک براساس سنتی که هیچ وقت تا به این حد سست نشده بود، ازدواج می کردند، حالا صداهای کوچک دیگری را می شنود که با الهام از شجاعت نجود، در برابر شوهرانشان می ایستند. » (ص 158) «نجود ...پایه های یک تابو را لرزانده است. اخبار طلاقش در سطح جهانی و در خیلی رسانه های بین المللی بازتاب داشته. سکوت، عملی را که متاسفانه در کشورهایی نظیر افغانستان، مصر، هند، ایران، مالی و پاکستان رایج بوده است، لاپوشانی می کند. نجود این سکوت را شکسته است.» (ص 159)
در انتهای داستان، که با کمک واژه ها و تصویر سازی ها، غرب و کشورهاهی غربی کاملا پررنگ و شکوهمند و جلودار حرکتهای مثبت جهانی جلوه کردهاند، چه محبتی از آنها به دل می نشیند: «در غرب رایج است که برای سرنوشت زنان مسلمان آهی بکشیم؛ اما مسائلی نظیر خشونت علیه زنان و اجبار کودکان به ازدواج، هنوز در کشورهای اسلامی، شدیدا گسترده است.» (همان) و همه هم، میدانند که در غرب و کشورهای غربی، نه آزار جنسی جود دارد! و نه خشونتی علیه زنان! و احتمالا آمارهای مختلف از مراکز متعدد دولتی و غیردولتی هم در این کشورها دروغ است؛ مثلا شبکه «rainin» (شبکه ملی علیه تجاوز، آزار و زنای با محارم» در امریکا) افترا زده است که: «44درصد از قربانیانی -که عمدتا زن هستند- و در امریکا مورد تجاوز قرار می گیرند، کمتر از 18 سال سن داشته و ... دولت امریکا با ایجاد حاشیه امن برای متجاوزان خیال آنها را از تحت تعقیب قرار گرفتن و مجازات شدن در صورت ارتکاب جرایم، راحت کرده است.» و براورد FBI هم نشان نمیدهد! که بیش از صدهزار دختر زیر سن قانونی برای بردگی جنسی در امریکا تجارت می شوند!
این امار فقط متعلق به کشورهای اسلامی، ازجمله ایران است! خوشا به حال زنان غربی، و مهاجرین به کشورهای غرب!
نویسنده در آخر، با ذکر مثال های دردآوری از ازدواج های زود هنگام دخترکان مسلمان، «فقر و رسوم منطقه ای و قبیله ای و فقدان تحصیلات در این زمینه» را علت اساسی وادار کردن دختران یمنی به ازدواج، می شمرد و توضیحاتی نیز می دهد. یعنی کاری به اسلام و مسجد و محراب ندارد.
باور کردیم! ندارد.
اما واقعا مخاطب شیعه ایرانی، پس از خواندن کتاب، چه چیزی بناست به دست بیاورد، با این همه مستندسازی در مورد یمن و فرهنگ و آداب و رسومی که همان تهجری است که تیشه به ریشه اسلام زده است؟
کدام خلأ ذهن مخاطب ایرانی را بناست این استنادات، بر فرض درست بودن و وجود داشتنش، پر کند؟
چه پرسشی از جوان و نوجوان و مخاطب ایرانی در این داستان، پاسخ داده می شود، که ناشرین کمر به نشر می بندند؛ با زحمات فراوان در ترجمه های مختلف!؟
[1]. نوعی گیاه که مخدر ضعیفی است و جویدن آن در شاخ افریقا و شبه جزیره عربستان از هزاران سال پیش مرسوم بوده.