نقدی بر رمان "سپیدتر از استخوان"

نمایشگاه کتاب با طعم سیاهی،خودکشی و روابط نامشروع

کدخبر: 2030276

نویسنده هر چقدر که توانسته به کشور و مردم توهین کرده است و تصویری سیاه  از جامعه ارائه داده است و تنها راه رهایی را یا خودکشی معرفی کرده ویا مانند یک موش کور منزوی ودر تنهایی سپری کردن تا زمان طلوع خورشید

به گزارش « نسیم آنلاین »، مهدی خرامان نوشت:

«مادرم همان طور نگاه می کرد به چرخیدن های شوهرش به دورِ زنِ بابا،که خوب تو کرشمه های خودش جا شده بود وپنهان شاید شده بود،زن بابای همسنِ من.نمایشی از ازدواج،از سرزنده گیِ تن،که هوا را از خودش پر و خالی می کرد وپس می زد وپیش می کشید...مادر هم بلند شد. دست بابا را هم گرفت وبلندش کرد واین دوتا وآن دوتا هر کدام به حالِ خودشان.وسطِ مبل ها ومیز.جلوِپای من.خنده ها وتاب خوردن ها ولوندی.کی برای کی؟من هم اضافی توی مبل. هی فروتر،هی پایین تر...زن بابا چرخید، رسید بالاسرم، دستم را کشید. که یعنی تو هم بیا توی رد وبدل تن هایی که همین توی هوا می روند طرف هم وبر می گردند وهوایی از خودشان می گذارند روی تنِ آن یکی،که معلوم نیست چه کاره است وچرا این جاست. دستم را کشیدم. چی را می خواست به پدر نشان بدهد؟یا به مادرم؟...مادرِ آدم از ان سر دنیا با شوهرش بیاید به بهانه دیدنِ آدم،توی خانه شوهرِ سابقش،بعد این مضحکه راراه بیندازند و من هم بشوم تماشاچی اضافی اش»(ص. 57 و58)

سطر های بالا ترجمه یک متن زبان خارجی نیست، بلکه برگرفته از آخرین اثر حسین سناپور از نشر چشمه در بیست و نهمین نمایشگاه کتاب بود،رمان سپید تر از استخوان که با بی پروایی روابط جنسی،ناامیدی وخودکشی را برای مخاطب توصیف می کند .آخرین اثر حسین سناپور که وقایع آن در بازه‌ی زمانی یک شب تا صبح در یک بیمارستان رخ می‌دهند بادرون مایه پوچ گرایی وناامیدی خط داستانی خود را دنبال می کند،شخصیت اصلی داستان به نام دکترسام ادیب که با وجود موفقیت در زندگی(خانه خوب،شغل خوب،تعریف و تمجید های دیگران والبته در حال ارتقا در کار خود ) به یک نوع هیچ انگاری رسیده است وبا ذهنیت خودکشی وازسوی دیگر ترس از مرگ می خواهد روی زندگی اش بالا بیاورد.

رمان سپید تر از استخوان با استفاده از نماد های زندگی مانند کاج(نماد حیات) و تاریکی(نماد مرگ) که در تمامی خط داستان به چشم می اید توانسته است پارادوکس و تناقضی عجیب در ذهن مخاطب ایجاد کند که آیا خودکشی خوب است یا نه؟،مخاطب با شخصیتی رو به رو است که در حال نجات دادن بیماران خود است اما حسی مرگ خواهی و مرگ اندیشی در درون خود رو به پرورش است و این حس در مسیر داستان رو به افزایش پیدا می کند:

«درازیِ کاج‌ها شب را تاریک‌تر می‌کند. تن‌هایی تاریک و لُخت، با کله‌هایی رگه‌رگه، پخش توی تاریکی. شیارهای تاریک مغز، توی سفیدی. سفیدی‌اش پخش می‌شود روی سیمانِ تاریک. می‌توانم بپرم. بپرم توی شب و خیال کنم هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. می‌دانم همان‌جاست. همان زیر. می‌خواهد من هم باشم. پام را آن‌ور آویزان کنم، بعد خودم را ول کنم و پایین بروم. عصب‌ها یک‌آن تا نهایتِ درد کشیده می‌شوند و تمام. اگر خودم را درست بیندازم. بعد دیگر به هیچ‌جا نمی‌رسم. توی شب می‌روم همین‌طور» (ص. ۷)

«حالا می فهمم مرگ این شکلی است تو جایی دراز کشیده ای و خیال می کنی داری زندگی ات را می کنی،اما دستی دارد می بردت طرف سرخانه،فقط وقتی شاید بفهمی که سرما تا مغزِ استخوانت رسیده باشد...حالا درِ آسانسور روی راهروِ خالی باز میشود درهایی که پشت شان معلوم نیست کی چطوری دارد جان می دهد.مرگ بالاسرِ آدم ها نشسته،یا توی چشم شان،یا توی شکمشان دارد باد می کند وبزرگ میشود...»(ص.87)

آدم های داستان ،دکتر،بهیار،پرستار ویا مریض هستند بیشترشان یا روان پریش ،بد بخت وبلاتکیلف اند ویا هوس باز وخوش گذران،دکتر های داستان سناپور بی هیچ قیدو بندی با پرستارها ارتباط برقرار می کنند ویا ثبات شخصیتی در زندگی ندارند،از سویی باشخصیتی به نام دکتر مفخم رو به رو میشویم که با پرستارها و اعضای بیمارستان ارتباط های جنسی برقرار می کند ویا پای منقل ومشروبات الکی می نشیند وهر بار که در خانه به مشکلی برمیخورد، تلافی اش را برسر بیمارها در میاورد و افتخار می کند که تعداد کشته هایش بیشتر از نجات یافته ها است:

«خودش می گفت وقتی از پس زنم وپسرم برنمی آیم که فلان آدم را نیاورید خانه یا باهاش نروند سفر،می آیم این جا وتلافی اش را سرِ روده و شکم مریض ها در می آورم.می بینی؟می گفت هر کجا کم می آورد می آید برای یک عمل دیگر»(ص.12)

«...رئیس برام مسئله درست کرده.هر اتفاقی می افتد گردن ما پرستارها است انگار،امشب برای همین امده بوده،حالا نمی دانم چرا امشب ونصف شب.اما گزارشی نوشته برای اخراجم داده یکی دوتا دکتر دیگر هم امضا کرده اند فقط دکتر مفخم نکرده همه اش هم تقصیر خودش است،...من بهش گفتم تقصیر من نیست یعنی رئیس می خواهد او را بنشاند سرِجاش،من بهش گفتم تقصیرِ من نیست،من چه کاره ام؟گفت پس همین را بنویس واز دکتر مفخم شکایت کن،اگر راست می گویی.من هم انگار چاره ای ندارم ... »(ص.94)

یا با شخصیت دیگری به نام دکتر فرزاد کریمیان برخورد می کنیم(همکار و دوست سام) که برادر شهید است وعلت پای مال کردن خون برادرش(علت شهادت برادرش) را پدر و مادرش می داند واز سوی دیگر در به در دنبال یک گرین کارت است تا از شر این کشور خلاص شود:

«زیر عمل،پای منقل با ماشین،آقا اصلا صاف هم که باشی،اهل دود و کشتن و هیچی هم نباشی، باز همانی،همان جایی،تویِ گهی،فرقی نمیکند...دائم هم می رویم از این سفارت به آن سفارت ،که آقا،جان مسیح یا هرکس تان،یک گرین کارتی،چیزی بدهید به ما و ما بیاییم آنجا وفقط این قیافه ها را نبینیم،همین»(ص.13)

حتی رئیس بیمارستان شخصیتی طمع کار داردکه نه تنها به فکر بیماران نیست بلکه فقط بیمارستان را محلی برای پول در آوردن می بینید:

«یک دخترِخودکشی کرده .یا معلوم نیست چی.لابد چون تخت ها خالی اند،هرکی آمد تو این ها باید بچسبندش.رئیس گفته بیمار های اورژانسی بعد از رسیده گی اولیه هم نباید رد شوند.بیماردوستی را میبینی؟»(ص.16)

در رمان سپیدتر از استخوان در هر صفحه ای می توان چنین مثال هایی آرود، اما این رمان با بافتی عجیب وهوشمندانه رو به رو است،تصویر پردازی واستعاره های ناامید کننده واستفاده بیش از حد کلمه تاریکی در داستان باعث حقنه ناامیدی در مخاطب میشود،شاید یکی از مهم ترین انگیزه های رمان های حسین سناپور القای پوچ گرایی ونیست انگاری است، مسئله ای که در رمان دود و اخرین اثر او به وضوح دیده میشود واین نگاه حتی روی هر دوجلد رمان به تصویر کشیده شده است،در رمان دود تصویر زنی ،خوابیده وجود دارد که نماد مرگ است ودر رمان سپید تر از استخوان با تصویر مردی که روی صندلی بالای پشت بام نشسته و فاصله او از تکیه گاه نمایان گر حس خودکشی را نشان می دهد والبته استفاده از دو رنگ قرمز وسیاه که نماد خون و مرگ هستند.

رمان حسین سناپور داستانی مدرنیستی،که از زاویه اول شخص روایت میشود وداستان بر محور شخصیت جلو می رود واز تکنیک‌های رواییِ مدرن استفاده می کند،یکی از این تکنیک ها که به خوبی در داستان استفاده شده است،روایت جریان سیال ذهن «سام» است، که نشان دهنده از گیجی وگنگی کارکتر است وتنها زمانی از زوایای پنهان زندگی سام آشکار میشود که روایت به صورت تک‌گویی درونی، گفتار مستقیم آزاد و جریان سیال ذهن است وشخصیت های زندگی سام از نامزدش آلاله تا شخصیت مهم وتاثیر گذار داستان یعنی خواهر سام به نام سوفیا از این طریق وارد داستان میشوند،شخصست آلاله که نامزد سام است و با او در دوران نامزدیشان ارتباط جنسی دارد به خاطر انزوا وبیان نکردن احساسات سام از او جدا میشود

«آلاله بلند شد،آمد طرفم.گفتم: هنوز فرزاد دوقدم دور نشده.گفت: به درک!،گفتم: الان برمیگردد.گفت: به درک یک ساعت است منتظرم.گفتم :بفهمند دیگر نمی گذارند کشیک شب بمانی.گفت خب که چی،نگذارند.گفتم: من هم دیگر نمیتوانم بمانم دوتایی بی کار میشویم.خندید.بلند وبه قه قاه.چسبیده بودم به کمد،از پشت آرنج هاش روی شانه هام بود،چشم من به در،که بسته نبود ولاش باز مانده بود ...»(ص.101)

واز سوی دیگر با مهم ترین وشاید اصلی تریم کارکتر داستان یعنی به سوفیا برمی خوریم،اما از چه جهت سوفیا در داستان مهم است:

سوفیا در تمامی خط داستان حضور دارد،در رویا ها ،خاطرات وتک گویی های درونی سام دیده میشود،سوفیا شخصیتی غیر منفعل و پرسش گرداستان است و به همین دلیل نویسنده دلیل خودکشی کارکترش را نا به سامانی جامعه تلقی می کند وبه گونه ای داستان روایت میشود که به صورت ناخوداگاه به ذهن مخاطب القا میشود که تنها راه رهایی سوفیا خودکشی بوده است

«سوفیا هم از تنش بیزار شده بود.گفت:این تن آدم را به لجن می کشد. می فهمی؟،گفتم:اره،گفت:نه وگرنه نمی گفتی چرا شلوار سوراخ می پوشی،گفتم:ربطی ندارد،آن ظاهر است این باطن است،گفت: چرا پنهانش کنیم؟بس نیست این همه دیگران می کنند؟،گفتم: از چشم غریبه ها بهتر نیست پنهانش کنیم؟ که راه پیدا نکنند به آدم،خلوت ادم را نبینند،گفت: برای من هم یک وقتی همین طور بود حالا مهم نیست کی میآید ومی رود این جا چهار راه بی زاری است اصلا...»(ص.27)

البته در کنار کارکتر سوفیا با شخصیت دیگری به نام ماه رخ روبه رو میشویم که به دلیل خودکشی به بیمارستان آورده میشود وسام در ذهنش ماه رخ را همذات خواهرش می پندارد وتشابهاتی با سوفیا پیدا می کند که در صفحات اخر رمان به دلیل داستان دروغین سام از خودکشی یکی از اعضای بیمارستان ،ماه رخ برای تلافی دروغ سام به بالای پشت بام می رود و برای سومین بار اقدام به خود کشی می کند که بعد از یک کش و قوس با سام متن نهایی رمان که با زبان استعاره بیان میشود بسیار مهم است:

«می گوید(ماه رخ):امشب هیچ شب خوبی نیست برای مردن...می ترسم راستش می ترسم بیفتم حالا نمی خواهم ان پایین را نگاه کنم،می دانم حالا دوباره مغزم به هم می ریزد،(گفتم:)پس می توانیم تا خورشید بیاید بالا همین جا بایستیم.دیگر چیزی نمانده،(می گوید:)می توانیم بعدش...،نگاهم می کند،نمی دانم بعدش چی،نمی خواهم به اش فکر کنم،اما دلم می خواهد مثل دوتا موش کور خودمان را حبس کنیم ودر خانه مان را رویه همه ببنیدم دلم می خواهد دوتایی توی روی آدم ها به شان بخندیم،آره شاید هم بتوانیم به همه شان بخندیم»(ص.116)

سطر های بالا نوعی تمسخر به مسئولین کشور است،نویسنده هر چقدر که توانسته به کشور و مردم توهین کرده است و تصویری سیاه از جامعه ارائه داده است و تنها راه رهایی را یا خودکشی معرفی کرده ویا مانند یک موش کور منزوی ودر تنهایی سپری کردن تا زمان طلوع خورشید(تفسیرش بماند). وبا این اصول نه تنها به این کتاب اجازه نشر داده شده بلکه در نمایشگاهی که با چند لایه کتاب ها بررسی میشود وبه قول وزیر فرهنگ وارشاد« درهای نمایشگاه کتاب تهران به روی هر کتابی باز نیست »گذر کرده وچاپ دومش را در نمایشگاه به فروش می رساند،حالا آیا به نظرشما نویسنده نباید مسئولین را به تمسخر بگیرد و بگوید:«دلم می خواهد دوتایی توی روی آدم ها به شان بخندیم،آره شاید هم بتوانیم به همه شان بخندیم.»

ارسال نظر: