قصه‌های شب، قسمت اول

کدخبر: 2378694
خبرنگار:

آدمها هرکدام برای خودشان قصه‌ای دارند. قصه‌هایی که که شنیدنش شاید چند دقیقه شنونده را اذیت کند اما شخصیت اصلی قصه با پوست و گوشت آن را زندگی می کند

پیرزنِ 37 ساله

پیرزنی که شب‌ها در پارک سر کوچه می‌خوابید را بارها دیده بودم. هر شب با کلی بار روی دوشش که شامل آشغال‌های بدردبخور می‌شد از سرکار برمی‌گشت. خیلی دیر می‌آمد خانه. تا نیمه شب مشغول بود و هر شب تا وقتی که به مرگ می‌رسید به کار خود ادامه می‌داد. در خانه‌ی روبازش تنها بود. این پارک که در نزدیک میدان صادقیه است معمولا چنین صاحبانی ندارد. اکثرا محله‌هایی مثل دروازه غار یا شوش را محل تجمع معتادان بی‌سرپناه معرفی می‌کنند. با اینکه در این منطقه از تهران معمولا اینجور آدم‌ها ساکن نمی‌شوند ولی این زن انتخاب کرده بود در این پارک بخوابد. یک شب حدود ساعت 1 نیمه شب که روی یک نیمکت نشسته بودم تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. سراغش رفتم تا برای اولین بار از یک خانم مصاحبه بگیرم. پیرزن تنها 37 سال سن داشت. شب‌ها در پارک می‌خوابید. روزها سرچهارراه اسفند دود می‌کرد. بعد از کار زباله‌هایی که گرما ایجاد می‌کردند را پیدا می‌کرد تا در ماه‌های آینده بتواند زنده بماند. همه‌ی وسایل زندگی‌اش دورریز زندگی دیگران بود. وقتی کودک بود مادر و پدرش بدلیل اعتیاد از هم جدا شدند. پدر که از فرط اعتیاد اسم خودش را هم یادش نبود دیگر پیدایش نشد. مادر که دیگر تحمل این شرایط را نداشت ازدواج کرد و رفت تبریز. حالا یک دختر مانده بود و یک عمر زندگی در تنهایی. خودش هم معتاد شد. کسی که در فضای  مواد مخدر بزرگ شود و این شرایط را تجربه کند طبیعتا معتاد خواهد شد. از آرزویش پرسیدم؛ آرزویش خاطره‌ی ازیاد رفته‌ بود، یک خانه و یک شغل معمولی.

مرد مهاجر بی‌هویت

مرد 21 ساله پیکان وانت قراضه‌اش را جلوی هر سطل آشغالی که می‌شد نگه می‌داشت.  وانت را تا جایی که می‌شد از آشغال پر می‌کرد. در روز چندین کیلو زباله از شهر جمع می‌کرد. جوان زباله‌گردِ وانتی ایرانی نبود. با اینکه جزو زباله‌گردانی بود که حرفه‌ای حساب می‌شوند و با شهرداری کار می‌کرد کارت هویتی خاصی نداشت. اصلا شاید بخاطر همین شهرداری به او ماشین داده بود تا برایش کار کند. احتمالا با این کار می‌توانستند پول کمتری به او بدهد. می‌گفت هر روز تلاش می‌کند تا حدود 200 کیلو زباله جمع کند تا بتواند نان خودش را دربیاورد. تازه هر روز هم موفق نبود. این جوان که حدود 7 سال بود بین ایران و افغانستان در رفت‌وآمد بود حداقل در مورد پیشگیری از بیمارشدن آموزش‌هایی دیده بود. زباله‌گرد غیرحرفه‌ای معمولا ابزارهایی مثل دستکش و ماسک ندارد و احتمال بیشتری برای بیماری‌اش درنظر گرفته می‌شود. حرفه‌ای‌ها حداقل در این مورد وضع بهتری دارند. شهرداری این زباله‌ها را تنها کیلویی 1500 تومان از او می‌خرید. در حالی که از زباله‌های زباله‌گردان آزاد حتی گاهی به قیمت 5000 تومان هم خریده می‌شوند. این افغانستانی که حدود هفت سال بود به ایران آمده بود هفت ماه ایران کار می‌کرد و باقی سال را در افغانستان زندگی می‌کرد. سهم او از زندگی فقط یک جای خواب بود که شهرداری مهیا کرده بود. اگر هر روز بجز جمعه را صبح و شب کار می‌کرد نهایتا می‌توانست حدود 7 میلیون درآمد داشته باشد. خودرویی که این فرد در اختیار داشت خیلی سالم نبود. شهرداری پول تعمیر و نگهداری خودرو را هم از درآمدش کم می‌کرد. این مهاجر جوان در بهترین حالت شاید ماهی 6 میلیون درآمد داشت و یک جای خواب. از این زندگی حداقلی در اوج جوانی خیلی راضی نبود. از آرزوهایش پرسیدم. دلش یک کار بهتر می‌خواست، کاری که جوان 21 ساله بتواند آن را انجام دهد و مفیدتر باشد. خیلی برایش فرق نمی‌کرد ایران باشد یا افغانستان. ساختن یک زندگی در ایران برایش غیرممکن بنظر می‌رسید. آروزهای آخرش هم قابل پیش‌‌بینی بودند، که یک همسر و یک خانه کوچک.

پدری دور از فرزندان

نیمه شب ساعت حدودا داشت دو می‌شد که صدای جارو به گوشم رسید. 20 روز بود که به ایران آمده بود. مهاجر قانونی بود و کارت اقامت داشت. شب‌ها به خیابان می‌آمد تا زباله‌ها را جمع کند. شهر را تمیز می‌کرد. ماهی 5 میلیون حقوق را وعده گرفته بود. برای کاری که شب و روز انجام می‌داد. زن و بچه‌های 4 و 5 ساله‌اش را بخاطر شرایط سختی که طالبان ایجاد کرده بود رها کرده بود. آمده بود رویایی را که خودش به آن نرسیده بود را برای کودکانش فراهم کند. درس نخوانده بود ولی می‌خواست کودکانش به مدرسه بروند. شب‌ها جایی برای خوابیدن داشت و با این حقوق هم فقط می‌توانست غذای اندک تهیه کند تا بتواند برای خانواده خود پولی بفرستد. می‌خواست کنار خانواده‌اش در یک خانه‌ی ایرانی زندگی کند و درآمد محدودی برای همین خانه و بچه‌ها داشته باشد.

ارسال نظر:
  • ناشناس

    احسنت