متقاضیان یک زندگی معمولی

کدخبر: 2377674
خبرنگار:

معتادشدن یک فرایند طولانی است. در این فرایند شما از خانواده طرد می‌شوید. معتاد همه زندگی خود را برای موادمخدر می‌فروشد. در صورتی که مواد بر شما سوار شود دیگر نمی‌توانید کاری برای زندگی خود بکنید و همیشه فقط دنبال مصرف هستید.

نسیم آنلاین: چهارشنبه 4 مرداد بود ساعت 4 بامداد، هوا هنوز تاریک بود، خیابان خلوت بود و نسیم خنکی از غرب به شرق می‌وزید. من ساعت 4 صبح داشتم به سمت خانه می‌رفتم، فلکه دوم صادقیه را رد کردم، فلکه اول اما صحنه‌ی غریبی باعث شد دیرتر به خانه برسم. فلکه اول صادقیه یک آدم با لباس پاره و خونی توجه مرا به خودش جلب کرد. حالش خیلی بد بنظر می‌رسید. اول از کنارش رد شدم و سعی کردم با ایده‌هایی مثل خطر و دزدی کار خودم را توجیه کنم. نشد، برگشتم صادقیه. رسیدم به فلکه و هنوز آنجا بود. با صورت و لباس خونی. لنگ می‌زد، اصلا نمی‌توانست درست بایستد یا حتی درست بنشیند. شروع کردم به صحبت. گفت سه نفر به او حمله کرده‌اند و از او یک اسم را پرسیده‌اند و انگار آدرس می‌خواستند. مرد کارتن‌خواب و معتاد کرجی ما که چیزی نمی‌دانسته و چندسالی بوده با آن شخص ارتباط نداشته‌است هم چیزی نداشته تا بگوید و تنها کتک خورده است. 15 سال، بله! 15 سال پیش بوده که بخاطر اعتیاد کارتن‌خواب شده‌است و از آن موقع در خیابان زندگی کرده و روزها را به امید مواد کار کرده و شب را هم به همان حال به صبح رسانده‌است. قرص متانول می‌خورد. دانه‌ای 20 تومان و روزی هم حداکثر 100 هزار  تومان پول کارگری درمی‌آورد. هیچ چیزی نداشت و می‌گفت دوست دارد ترک کند.

مقدمه‌ای که خواندید روایتی واقعی از یک شب عادی در خیابان‌های تهران بود. روز قبل این اتفاق که می‌شد 3 مرداد رفته‌بودم دولاب، به اصطلاح محله بهاران. به کمپ ترک اعتیادی که در یکی از مساجد محله دولاب بود رفتم. به سختی در مسجدی که پشت آن ساختمان کمپ بود را پیدا کردم. تماس گرفتم و یکسری اسم گفته‌ شد و درب باز شد و وارد حیاطی شدم که خدا را شکر خلوت و خالی بود. اصلا هوا انقدر گرم بود که نمی‌شد از زیر کولر جایی رفت. قبل از این فقط یکبار برای توزیع غذا به یک مرکز ترک اعتیاد در خلازیر رفته بودم که خیلی متفاوت بود و فضای ترسناکی داشت. اینجا فضا بهتر بود. خیلی عجیب نبود. آدم‌های تحت درمان هرکدام مشغول کاری بودند. بعد از صحبت اولیه با مسئول کمپ، قرار شد با نفر اول صحبت را شروع کنیم.

تجربه صحبت با کسی که تجربه استفاده از مواد مخدر را داشته باشد، تجربه‌ی متفاوتی بود. نفر اول سن و سالی داشت، وقتی مصرف مواد را شروع کرده بود، من هنوز بدنیا نیامده بودم. صحبت شروع شد و از یک زندگی‌نامه کامل با گره‌های محکم و چالش‌های سنگین پرده‌نمایی شد.

شخصیت اول داستان که در اتاق، روبروی من نشسته بود و با پنجره صحبت می‌کرد گوش‌های شکسته‌ای داشت. زمانی ورزشکار بود و یکه بزن محل. در ایام شباب کشتی می‌گرفت و بدن خوبی هم داشت، پول خوب هم درمی‌آورد و زندگی بسامانی داشت. تا اینکه خلا‌هایی در زندگی حس کرد که با ورزش و دیگر مواردی که در زندگی‌اش داشت جمع نمی‌شد. قهرمان داستان ما در زندگی شاد نبوده و ارضا نمی‌شده تا اولین برای که مواد را مصرف کرده و جبران خلا زندگی را با تک تک سلول‌های بدنش حس کرده‌است. سال 72 که 22 سالش بوده‌است اولین بار با تریاک آشنا شده بود. وجود خلاهای احساسی و معنوی باعث شده بود مواد سیاه وارد زندگی اش بشود. مرد چهارشانه چیزهای زیادی را از پدر خود آموخته بود، کشتی را هم همین پدر به او یاد داده بود ولی تریاک هم علاوه بر کشتی موهبت دیگری بود که از جانب پدر به او رسیده بود. زندگی کردن هر مصرف‌کننده‌ای خلاصه می‌شود در کسب درآمد برای تهیه مواد. شما در زمان مصرف نمی‌فهمید اما وقتی کم فاصله بگیرید متوجه می‌شوید زندگی نکرده‌اید. «زندگی من اصلا مثل آدم نبود، خیلی خدا را شکر می‌کنم که الان هیچ چیزی مصرف نمی‌کنم» عین جمله آدم عزیزی بود که با او صحبت می‌کردم. بعد از مدتی مصرف، پدر بجای پیشگیری تنها از زیر تخت خماری فرزند خود را رفع کرد. مرد جوان که درگیر مواد شده بود در ابتدا حتی درک درستی از چیستی و چگونگی مواد هم نداشت. پستویی که در خانه‌ی پدری‌شان بود و غول سیاه جادو همیشه با شرط گرفتن جوانی، خانواده و هر چیز دیگری در زندگی مرد درشت‌هیکل ما، او را از خماری درمی‌آورده‌ است. تریاک و سرنگ وارد زندگی آدم زورمندی که دیگر توانایی راه رفتن هم نداشت شدند. با اینکه باور نمی‌کرد روزی چیزی بتواند حتی زن و بچه‌‌اش را از او بگیرد، دید که همه چیزش را از دست داده‌است.

از او در مورد وضعیت خانواده و دوستان در مدت مصرف پرسیدم: «مادر من می‌گفت وقتی سرسفره نمک نبود، خبر از نمک گرفته می‌شد اما از من نه. من زمان مصرف عین نارنجک چهل‌تکه‌ای بودم وسط خانواده که هر کس به من نزدیک بود ضربه بیشتری خوردم. بقال محل یکی از پلیسه‌های این انفجار را دریافت کرده بود. بعد از ترک اولین افرادی که من را بخشیدند خانواده نبودند، بقال محل بود که یک بیسکوییت از او برده بودم.

من خسارت‌های زیادی به اطرافیان خودم زدم و خودم هم ضربه خوردم. من عروسی دخترم نبودم، تولد نوه خود را ندیدم و این‌ها همه بخاطر شکل ظاهری من بود. من برادر خودم را با چاقو زدم، شیشه‌های داروخانه‌ای را که به من سرنگ نداد را شکستم. همسر من کارت عروسی را از من مخفی می‌کرد که من آنجا نروم تا خانواده بتوانند بروند. اگر من متوجه می‌شدم به یک بهانه‌ای از رفتن امتناع می‌کردند. یک شب دیروقت به خانه آمدم و برای اینکه خانواده را بیدار نکنم، داخل ماشین خوابیدم. صبح مادرم با آجر شیشه ماشین را شکست که دم در نخواب، افراد محل ببینند زشت است. مادرم حتی برای اینکه من را به مشکلاتم آگاه کند هر روز آش رشته می‌پخت که من از آن بدم می‌آمد. آن روزها فکر می‌کردم مادرم ذره‌ای عاطفه ندارد ولی بعدتر فهمیدم که از روی محبت به من تذکر می‌داده‌ است. خاطرم هست اوایل ازدواجم که ورزشکار بودم همسرم دوست داشت همراه با من در خیابان قدم بزند و نشان بدهد که من همسرش هستم ولی بعد از شروع اعتیاد به هر بهانه‌ای عقب‌تر یا جلوتر از من حرکت می‌کرد. خانواده پذیرشی برای ما نداشت و اصلا مسئولیتی نمی‌شد به ما سپرد. هیچ اعتمادی به معتاد نیست و فقط به تنهایی خودتان می‌روید و البته هم تصور شما این است و هم واقعیت جامعه پذیرشی ندارد و شما خودتان سخت می‌فهمید». سال 83 فرآیند ترک شروع شده‌ بود. یکی از افراد محل به اسم پهلوان از سر کوچه که مرد نشسته بوده رد شده‌ بود و با صحبت کشتی‌گیر از پا افتاده را به جایی برای ترک برده‌ بود. آنجا بود که بعد از مدتی سم‌زدایی مرد آغاز شد و با انجمن معتادان گمنام آشنا شد و بعد از یک ماه دید که حالش خوب شده و می‌تواند به زندگی برگردد و نسبت به زندگی مسئولیت‌پذیر شود. «بعد از آن وارد زندگی عادی شدم و از همه چیزهایی که به آن زندگی بود تا دوسال فاصله گرفتم. بعد از دوسال دیگر کسی مثل قبل از من نمی‌ترسید و حتی با من در مسائل شخصی خودشان مشورت می‌کردند. مادرم تنها این از دلش بیرون نمی‌رود که هیچوقت نشد در محل غیبت‌های من را توجیه کند. زمانی که مردم می‌رفتند دنبال کار ما خواب بودیم و در شب که همه خواب بودند ما بیدار بودیم. آخر هم همان سیاهی و تاریکی نصیب ما شد». وقت گذراندن با دوستان بهبودی باعث می‌شود بعد از ترک شما به زندگی خودم برگردید و حتی ممکن است خانواده خود را هم بازیابید.

نفر دوم بچه شرق تهران بود، محله نبرد. تازه داشت 37 سالش می‌شد.  پدرش هفت بچه داشت و دو همسر. سال 83 که تحصیل در دبیرستان را تمام کرد شروع به استفاده از موادی مثل سیگاری کرده بود و فضای بیکاری و کار خوبی که در کارخانه پدر داشت باعث می‌شد اعتیاد را ادامه بدهد. شرایط مهیا بود و بخاطر اوضاع حس می‌کرد اعتیاد نمی‌تواند آسیبی به او بزند. خودش می‌گفت معتاد از بدو تولد معتاد است. معتقد بود شرایط خانواده اگر اینگونه نبود و والدین او بیشتر پیگیری می‌کردند الان اوضاع متفاوت بود. اگر تحصیلش را ادامه می‌داد اوضاعش اینطور نمی‌شد. قبل از شروع داستان بارها گفت بچه در این خانواده‌ها در سن 20 سالگی وارد جامعه می‌شود، ناخودآگاه به مسیرهای انحرافی گرایش پیدا می‌کند. سه سالی که فراغت از تحصیل پیدا کرده‌ بود با همسن‌های خودش وارد فضاهایی شد که مناسب نبود و غرور جوانی هم باعث شد که دقیقا بروند در همان مسیر خلاف. پدرش برای ادامه تحصیل اصراری نکرد و پسر کارخانه‌دار خود را در جای سالم‌تری مثل دانشگاه نفرستاد. سال 86 یا 87 مصرف را با کراک و شیشه شروع کرده بود. دوتا هم محلی بودند، دو رفیق، پدر یکی دندان‌پزشک بود و تنها دو فرزند داشت.

تعریف کرد که همین دیروز که با دوستش بعد از مدت‌ها تماس گرفته‌بود، مطلع شده‌بود که پدرش جلوی او را گرفته و 10 سال است که پاک شده.  وارد شغل تجهیزات پزشکی شده بود، اتفاقا زندگی خوبی هم داشت. از پدرش شاکی بود و معتقد بود اگر پدرش مراقبت درستی از او می‌کرد ممکن بود به اینجا کشیده نشود. «تحصیلات پدر و مادر هم مهم است، پدر من دیپلم دارد ولی پدر دوستم که داندان‌پزشک بود توانست فرزند خود را جمع کند. خانواده من تنها من را طرد کرد و من تنها به جمع کردن هزینه مصرف مواد خودم مشغول بودم». صحبت ادامه پیدا کرد. از سال 86 مثل همه دهه 60‌ای ها با سیگار و مشروب و سیگاری شروع کرده‌بود.  بعد از مدتی تریاک و کراک و شیشه و هروئین هم به لیست اضافه شدند. مصرف ادامه داشت تا پدر سال 87 پسر را باز فرستاد سر درس، شروع مجدد تحصیل این بار در قم. پیش‌دانشگاهی را شروع کرده‌بود، در مدرسه‌ای شبانه‌روزی که فرصت کارهای دیگر را به شدت داشته است.  می‌‌شد خیلی وقت‌ها نرفت و مصرف‌کننده هم از خدا خواسته دنبال این چیزها. در آن یکسال دوست‌های هم شکل پیدا کرده‌ بود و قبل از کلاس فیزیک سیگاری حشیش می‌کشیدند و کل کلاس را می‌خندیدند. اصلا شما جای این آدم، چرا باید وقتی هم پول هست و هم لذت‌هایی را تجربه کرده‌اید بروید دنبال درس؟ کنکور را هم سفید داد و با سهمیه علوم تحقیقات قبول شد. آن دانشگاه هم معمولا آدم‌هایی هستند که پولدارند و خیلی دنبال درس نیستند. می‌گفت بیشتر از سه ترم اول نتوانسته به درس ادامه دهد و همه پیش‌نیازها را مشروط شده و رها کرده‌است.

خودش را شخصیتی می‌دانست که همیشه دنبال تفریح و لذت می‌رود. در میان صحبت گریزهای زیادی به بحث خانواده خودش می‌زد:« پیشنهاد من برای خوانندگان این است که ساختن یک خانواده خیلی مهم‌تر است از شرایطی که در آن متولد شده‌اید. توصیه می‌کنم که اگر نمی‌توانند به میزان کافی به خانواده خود برسند سمت این کار نروند. بچه خود را اگر 100 درصد می‌توانند حمایت کنند بدنیا بیاورند و به امان خدا رها نکنند». سال 87 که اول دانشگاه بود با یک دوستی در ماشین مواد را توزیع و مصرف می‌کردند. وضع مالی خوبی هم داشته و برای تهیه مواد مشکل خاصی نداشته. «پدرم همان سال 300 هزار تومان برای من پول زد که برای دانشگاه پرداخت کنم، همان بعد از ظهر تماس گرفتم که من زندانم اوینم و  از قم به تهران آمد». بعد از دانشگاه در کارخانه پدر حتما شغلی برای فرزند پیدا می‌شده و روای دوم هم در همانجا کار و مصرف می‌کرده‌است. مخفیانه هم مصرف می‌کرده است و کسی هم متوجه نمی‌شده. «در 15 سال اول بدن آدم ساپورت می‌کند، مخصوصا در جوانی. اوایل حتی اعتیاد نداشتم و هفته‌ای یکبار استفاده می‌کردم. این فرآیند تا سال 95 ادامه داشت و من هم ملاحظه داشتم کسی از اطرافیان متوجه این داستان نشود. چون جوان هم  بودم و خورد و خوراک و پول خوبی داشتم در صورتم هم معلوم نبود».

سال 95 هم پدر اصرار می‌کند به ازدواج. چون دیگر برادران ازدواج کرده‌بودند پدر او را هم مجبور به این کار کرد. ازدواج یک معتاد هم چالش‌های خاص خودش را دارد:«من حتی در آزمایش هم که باید تست می‌دادم ادرار کس دیگری را بردم و خب طبیعتا زندگی اگر با دروغ شروع بشود سرانجام خوبی ندارد». از ازدواج حدود 7 سال می‌گذرد. «این فرایند تا 1401 هم ادامه داشت. من همسرم را هم دوست داشتم و هم به او اعتماد داشتم. دخترعموی من بود و حق او هم بود که همه چیز را به نام او بزنم. خدا به من لطف داشت و در زمان مصرفم من همه چیز پیدا کردم. من سال 95 از کارخانه پدرم بیرون آمدم و با فروش یک ماشین آمدم تهران یک خانه رهن کردم. با همسرم در آن خانه تنها با یک لحاف تشک زندگی را شروع کردیم و به لطف خدا همه چیز بدست آوردیم. کار خوب و درآمد خوب داشتم. با همسرم کار می‌کردیم، هر دو کار می‌کردیم و خانه و ماشین و موتور داشتیم. تا 3 ماه اخیر که مواد مخدر روی من سوار شد و بجایی رسیدم که راحت گوشی من را دزدیدند و مجبور شدم در خماری موتورم را 8 میلیون زیر قیمت بفروشم و اصلا از چیزی مطلع نبودم». معتاد نمی‌داند دنیا کجاست؟ قیمتی که این موتور به فروش رسیده‌است نشان می‌دهد شما برای اینکه موادر خود را تهیه کنید به همه چیز آتش خواهید زد. خانه‌اش به نام همسرش بود. می‌گفت آن هم اگر دست من بود دود می‌کردم. 8 میلیون را در عرض 20 روز دود کرده‌بود، انگار مواد پارسال ارزان‌تر هم بوده و امسال خدا را شکر گران شده‌است. به گفته بزرگورای که طرف صحبت ما بود شما الان اگر عمل سنگینی داشته باشید تا یک میلیون هم روزی خرج‌تان می‌شود. «سال پیش بعد از فروش موتور، هم فرستاده‌شدم به کمپ اجباری. در مدتی که کمپ بودم، خانمم خانه را فروخت و رفت. بیرون که آمدم و با این اتفاق مواجه شدم بعد از یکی دوماه کارم رسید به امین آباد. دوماه که گذشت بهتر شدم، آمدم بیرون. دیگر نه زن داشتم، نه زندگی و  نه خانه، مواد همه چیز را در طی 2 ماه گرفت، هر چیزی را که در این 15 سال جمع کرده بودم را برد. من آنقدر خمار بودم کارت عابر بانکم را بخاطر 300 هزار تومان فرختم. در یک روز با همان کارت 195 میلیون تومان کلاه‌برداری انجام شده‌است.  تازه بعد از اینجا باید ببینم اصلا آن مسئله را چکار می‌توانم بکنم.» اواخر کار که همه چیز از دست شما خارج شود دیگر  همه چیز را با هم می‌زدنید. شیشه، سورتچه، کوکائین، مشروب و ... را قاطی می‌کنید.  اواخر صحبت بود و می‌گفت اکثر معتادها مواد را دوست دارند. هر چیزی را در راه مواد از دست داده بود. «در مواد مخدر، همه چیز خرید و فروش می‌شود. شما با یک دست مدارک در شوش می‌توانید پول خوبی بگیرید. همه چیز آدم در این راه از بین می‌رود».

از فرض اینکه آدم باید بجایی برسد که خودش، هویت و شخصیت و همه چیزش را بفروشد و دیگر وجود نداشته باشد هم به خود لرزیدم. معتاد شدن مساوی با مرگ است، انگار دیگر وجود ندارید، نادیده گرفته می‌شوید و تا کسی شما را احیا نکند هم بعید از بتوانید از حالت نامرئی خود خارج شوید. یک ناهویت از یادرفته در کنار یک خیابان که دود شده، دود کردن همه زندگی توانایی زیادی می‌خواهد ولی بعد از آن دیگر ناتوان از هر چیزی خواهید بود.

ارسال نظر: