قصههای شب، قسمت دوم
آدمها هرکدام برای خودشان قصهای دارند. قصههایی از تبدیل شدن زندگی به ویرانه. ویرانهای که صاحبش رویای آبادی را هم به کلی از یاد برده.
«حتی نمیخوام بهش فکر کنم»
خیابان حبیبالله خیابانی است که آزادی را به ستارخان وصل میکند. محلی پررفت و آمد که رستورانها و فستفودهایش معمولا مشتریهای زیادی را از محلههای اطراف جذب میکند. همین رستورانها زبالههایی تولید میکنند که تبدیل به نان عدهای میشود که هیچوقت نمیتوانند مشتری این مغازههای غذافروشی شوند. در اینجا بود که مردی دیدم با محاسنی سفید و صورتی خشک و چروکیده.
مردی بود 45 ساله، شش سال پیش آمده بود ایران و شروع کرده بود به کار. شبها پیش همکارهای خودش در یک سوله میخوابید. زن و فرزند خود را در افغانستان رها کرده بود. شبها کار خود را شروع میکرد و تا حدود 5 صبح مشغول نظافت خیابانها بود. شهرداری اتباع را خیلی دوست دارد چرا که نه نیاز به پول زیادی برای دستمزد دادن به آنها دارد، نه مسئله بیمه برای اینها وجود دارد. حقوق این کارگر در طی این سالها متفاوت بود. از 1 میلیون در ابتدای حضورش تا 10 میلیون که الان با اضافه کار میگرفت. با اینکه آمده ایران تا برای خانواده خود پولی بفرستد اما چیز زیادی از این ده میلیون برای خانواده او باقی نمیماند که به کشور خود ارسال کند. دوست داشت خانوادهاش پیش او باشند. میخواست آنها را به ایران بیاورد. سه پسر داشت 10 ساله، 15 ساله و 20 ساله که هزینه تحصیل آنها را پدر میدهد تا به آیندهای متفاوت از زندگی خودش برسند. خیلی به اهداف و آرزوهای خود فکر نمیکرد. در بچگی فکر میکرد همه چیز خواهد داشت اما حالا حتی به آن دوران فکر هم نمیکرد، میگفت:«گذشت».
«به اون روزی که همه چیز خوب میشه فکر نمیکنم»
پیاده از کوچه هرندی وارد محل شدم و تا خانهی شیخ رجبعلی خیاط که شنبهها در آن روضه برقرار است رسیدم. شب داشتم در کوچهها میگشتم و سعی میکردم چیزی پیدا کنم. یکی از افراد محل که مرا میشناخت مرا پیش مردی برد که ساعت 10 شب سرکار بود و با یک مرخصی کوتاه مشغول صحبت با من شد.
از قدیمیهای محل بود. چهل سال بود اینجا زندگی میکرد و با خاک محل خو گرفته بود. در ایام کودکی و تحصیل در دبستان روزگار خوشتری داشت. در آن ایام تابستانها به کارخانهی نان بستنیسازی میرفت و مثل پدرش که کارگر کارخانه ریسندگی بود رزقی حلال بدست میآورد. بعد از دبستان انگار زندگی او هم وارد مرحله سختتر و پیپچیدهتری شد. اوایل نوجوانی پدر و مادر خود را از دست داده بود. یعنی نه اینکه پدر و مادرش از دنیا بروند، نه پدرش معتاد بود و نشد زندگی را ادامه بدهد. طلاق به خاطر اعیتاد پدر اتفاق افتاد.
بعد از اینکه والدینش از محل رفتند و او نرفت، مدرسه را ول کرد و سعی کرد کار کند تا مستقل شود. دوست داشت بتواند روی پای خودش بایستد. بتواند کار کند و پولی در بیاورد تا خانه و زندگی مستقل خودش را داشته باشد. با موتور کار میکرد و از آدم تا بار و هر چیز ممکن را جابجا میکرد. وقتی در ده سالگی مادر و پدر خود را از دست بدهید و تنها بمانید شما بستر انحراف و اعتیاد را دارید. اگر در محله هرندی باشید که این امکان برای شما بیشتر از هر جایی فراهم خواهد بود. مرد داستان در محل مانده بود و با یکی از دوستانش در یک خانه زندگی میکرد و به کسب روزی مشغول بود. مثل عدهی کثیری از مردم در این محل دوست و همخانهی این فرد هم تریاک میکشید. او هم بر اثر اصرار دوستان و برای تجربه شروع به مصرف تریاک کرد. بقیه داستان شیب بسیار تندی دارد. با موتور تصادف میکند و موتور از کار میافتد. تنها سرمایه زندگی خود را از دست میدهد. به تندی سقوط میکند، یک سقوط آزاد. آن شب که در نزدیکی بازارچه با او صحبت میکردم دوماه بود از زندان آزاد شده بود و به شغل موادفروشی مشغول بود. یک ساقی قدیمی و شناخته شده بود. همان شغلی که بخاطر آن 5 سال حبس کشیده بود. حالا هم در یک خرابه میخوابید، یک جای سقفدار که هرچه باشد خانه نیست و نمیتواند شما را از سرما و گرما حفظ کند. ساقی داستان ما دنبال شغل جدیدی هم نبود. یعنی بود ولی خیلی برای آن تلاش نمیکرد. نمیدانست و فکر نکرده بود اگر روزی ترک کند و کاری پیدا کند میخواهد با پول خود چکار کند. چنان در زندگی به قعر و زیرکشیده شده بود که حتی یاد رفته بود معتادنبودن و مشکل نداشتن چگونه است. ویرانهای بود که رویای آبادی را به کلی از یاد برده بود. میگفت؟ نه، در مورد آینده چیز خاصی نمیگفت.
«خدا اون موقع که باید میبود، نبود»
ساعت 2 شب بود که داشتم در خیابان دنبال رفتگری نارنجیپوش میگشتم. اول که مرا دید شروع کرد به فرار کردن. یعنی راه خود را عوض کرد و رفت سمت دیگری . صدایش زدم و ایستاد. شروع به صحبت کردم.
مرد 70 سالش بود و هرشب از 12 تا 6 صبح مشغول کار بود. در سنی اینطور کار میکرد که معمولا افراد نیاز دارند بازنشسته باشند و در خانه استراحت کنند. مرد صورتی مهربان داشت، سبیل خاکستری پرپشت، کلاه پشمی مشکی و مهمترین ویژگی او لهجه شیرین آذریاش بود. عرق را میشد دید که روی پیشانی مرد سر میخورد. در این سن باید خیلی مواظب میبود تا مریض نشود. حقوقش 8 میلون تومان بود، حداقل حقوق یک ایرانی که کفاف زندگی را هم به زور میدهد.
خانهای کوچک در اطراف تهران داشت. خودش درس نخوانده بود ولی به سختی فرزندان خود را باسواد کرده بود. چهار کودکی که بزرگ شدند، ازدواج کردند و او را تنها گذاشتند تا هنوز برای کسب درآمد شبها دور از خانهی خود به خیابان بیاید. از کودکی خود چیزی نگفت و از آینده هم چیزی نمیخواست. از خدا هم شاکی بود: «اون موقع که باید چیزی میداد نداد، حالا دیگه ولش کن».