هرجا آب هست، آبادی نیست
در انتهای رود کن، از کنار شهر معمولی تهران، از کنار خیابانهای پر دستانداز پایتخت ایران، از کنار ادارات دولتی و نهادهای رسمی رد میشویم. از شهر تهران خارج میشویم و به جزیره وارد میشویم. به جزیرهای با ساکنانی مطرود. جزیره شلوغ است ولی اینجا جای ماندن نیست.
نسیمآنلاین: در سال 2005 کمتر کسی در آمریکا دنبال این بود که فیلم سیاه سفید بسازد. در همین سال و احتمالا فقط یک نفر به فکر ترکیب رنگ زرد و قرمز در یک فیلم سیاه و سفید بود. همانطور که کمتر کسی از ایده محله مستقل فاحشگان در شهر دفاع میکرد. مثل اپزیود آخر فیلم «شهر گناه» که در مورد منطقهای است که پلیس حق اجرای قانون در این منطقه را ندارد. یک منطقه خودمختار که نظم آنجا توسط زنان روسپی معین میشود.
جزیره؛ مناطق سرسبز اطراف تهران
آفتاب داشت آخرین زورهای خود را میزد که رانندگان وسایل نقلیه عمومی و شخصی تهران را خسته و بدبوتر کند. هوا خنک بود ولی خیابانهای شلوغ شهر باعث میشد عرق کنید. جادههای منتهی به جنوب تهران و مردمی با پوست سوخته و موی آشفته که حس خشکی کویر و چوب کابینت شکسته کنار را یاد آدم میآورند. وانتیهایی که معمولا هندوانه و در متفاوتترین حالت میوههایی نوبرانه را کنار اتوبان میفروشند. تابلوهای فروش کانتینر، کامیونهای بزرگ با پسزمینه اتوبان آزادگان و مزارع خالی. از تهران خارج میشویم و به اطراف احمدآباد مستوفی میرسیم.
ماشین را وارد مسیر انحرافی میکنیم و با ماشین پلیسی که در حال ترک محل است روبرو میشویم. در چنین تجاریی بهتر است از قبل بدانید که با چه صحنهای مواجه خواهید شد. این واقعا چیزی نبود که در تصوراتم به آن فکر میکردم. در پارکینگ اختصاصی موادفروشان جزیره پارک میکنید و از در اصلی وارد میشوید. تپهای از خاک در سمت راست و چند درخت توت خیلی پیر در سمت چپ. گیت اول را به سختی رد کردیم. از کنار درختهای جوانی که به تازگی کاشته شدهبودند و با نگاه خیره به موتورهایی که رد میشوند و دقت به رودی که میگذرد و معتادانی که در ساحل کوتاه این رود زندگی میکنند به گیت بعد میرسیم. با رد شدن از گیتهای متعدد به چال میرسید. رود کن زیر پای شماست و مقداری زیادی باغ شما را محاصره کرده است. باغ اگرچه نماد آبادی و سرسبزی است اما این صحنه عجیب تناقضآمیز است، باغ و چال مصرف مواد. سگها به شما پارس میکنند و نگاهها شما را به مثابه یک دیگری نگاه میکنند. در قاب چشم شما یک رود گلی وجود دارد. آن سرش کن، روستایی آباد و مخصوص به برخی بزرگان و ثروتمندان نظام است و اینجای رود شما با یک جلوهگاه مخوف مواجه هستید.
از جزیره شما میتوانید تهران را از سمت دیگری زیرپا داشته باشید. تهران و کل کشور برای شماست اگر ساکن جزیره شوید. اصلا امپراطوری باید از پایین باشد. از بالای شهر و روی کوه که همه بلدند قدرتمند شوند. روسای جزیره پولدارند. اگر باور نمیکنید یکی از خاطرات به یادماندنی مارادونا را به یاد بیاورید: این اسطوره که محبوبیت جهانی داشت مدتی در بیمارستان روانی بستری بود. وقتی در یکی از گعدههای درونتیمارستانی خودش را معرفی کرد، دیگران به حرف اون خندیدند ولی خودش که میدانست دارد راست میگوید. کلهگندههای مواد تهران در این منطقه هم میدانند که شهر تهران هم تا حد خوبی تابع جزیره و فرامین جزیره است. حالا شما میتوانید بگوید نه! در واقع زور قدرت مرکزی و پایتخت به این آسیب اجتماعی سودزا نمیرسد.
جزیره نام منطقهای است در جنوب تهران، پاتوق خرید و مصرف مواد. هر معتادی که نمیخواهد خیلی خطر کند میتواند به جزیره برود. جزیرهای مثل مناطق لاکچری و ویژهی افراد پولدار که البته شما تنها میتوانید مواد از آن تهیه کنید و وقتی حسابی بالا بودید حتی حس بهتری از پولدارهای جزایر اروپا و آمریکای شمالی داشته باشید. در جزیره ما به قسمت چال رفتیم. چالی به وسعت نهایتا 60 متر که هرچقدر آدم بشود آنجا وجود دارد. تصور نکنید اینجا محل زندگی است. اینجا فقط برای کشیدن مواد و نعشه کردن است. چال یک سازه بتونی دارد، سازهای بدون سقف و با عجیبترین سبک پست مدرن معماری. همه معتادها هم بدبخت نیستند، همانطور که اشاره شد پارکنیگ دارند و برخی با ماشین و بعضی با موتور به محل استراحت و خروج خود از دنیا وارد میشوند. جایی که مدیریت میشود و نمیشود بهعنوان غریبه و یا مامور وارد آن شوید.
کنار رود و در راستای رود و اطراف و اکناف منطقه افراد مبتلا به اعتیاد حضور جدی و شدیدی داشتند و هر کدام هم داستان خاص خود را داشتند. جماعتی که همه با تفاوتهای قومیتی و ... در یک نکته مشترک بودند، اعتیاد و مبتلا بودن به مواد مخدر. من در این حضور سعی داشتم با چند خانم معتاد مصاحبه کنم. در این تلاش دست و پا شکسته به عنوان یک آدم شبهآکادمیک نشد کامل اصول مصاحبه را رعایت کنم، جدای از سرباز زدن برخی افراد از صحبت کردن، حضور در این فضای متفاوت و آفتاب گرم جنوب شهر و نگاهها باعث شد سریعتر فرار کنم.
خانم اول 25 ساله بود. متولد کرج و ساکن تهران، وضع ظاهریاش اعتیاد را نشان نمیداد، تقریبا توانسته بود خودش را تطبیق بدهد. از 12 سالگی از خانه فرار کرده بود و حالا هم در خیابان و مکانهای مختلف زندگی میکرد. از درآمد خود چیزی نگفت و من هم اصرار نکردم. مادر این دختر فوت شده بود و پدرش هم ساکن اطراف تهران بود و هر ماه 200 هزار تومان، توجه کنید، 200 هزار تومان که تقریبا میشود خرج یک وعده برخی افراد معمولی در شهر به او میداد. بیمار بود. سرطان خون داشت و میگفت از فردا میخواهد ترک کند. هیچوقت کاری پیدا نکرده بود. خیلی دوست داشت مرد میبود و از آزار و اذیتها فاصله میگرفت. هیچ خانوادهای را هم نمیتوانست بهجای خانواده خود قبول کند. هیچ کدام از اقوام هم قبولش نمیکردند. در این دنیا تنها بود و هیچکس کمکش نمیکرد و با گدایی و رو زدن به مردم درآمد کسب میکرد.
خانم 26 ساله بعدی 8 سال بود درگیر اعتیاد بود. زندگی خودش را داشت. هنوز کار میکرد و خیاط بود. ترک هم کرده بود و میخواست به زندگی عادی برگردد اما از طرف نامادری خود طرد و باز به دامن اعتیاد برگشته بود. پدرش هم اصلا از همانهایی بود که نباید بگوییم. خلاصه خانواده او مصرف نداشتند ولی خودش درگیر بود و فعلا سرپا بود و داشت ادامه میداد.
مورد آخر اما از همه وضعیت بدتری داشت. 35 سال داشت، پدرش را از دست داده بود و از مادر هم خبری نبود. پدر هم از فرط سیگار کشیدن و عفونت دندان و سوءمصرف پنیسیلین فوت شد. تا دوم راهنمایی مدرسه رفته بود. پدرش مانع از درس خواندن او شده بود. میگفت دومین بار است به این محل میآید. بعد از سالها پاک بودن و ترک کردن 3 روز بود به اعتیاد برگشته بود. اتفاقی که زیاد می افتد. آسیب روانی زیادی که زن معتاد و کارتنخواب میبیند علاوه بر آسیب روحی و روانی بسیاری که این شخص دیده بود در جریان یک زندگی معمولی بودن را از او گرفته بود. نمیشد چیز زیادی از باقی صحبتها فهمید. شروع کرد به گریهکردن و دیگر صحبتی باقی نماند. از همین آشفتگی میشد فهمید شدت آزار و اذیتهای تا چه حد زیاد بوده است.
در برگشت از چال کوههای بلند تهران را مشاهده میکنید که انگار از تهران محافطت میکنند. یک شهر با برجها و کوههای بلند روبروی چشم شماست. شهری که شما دیگر نمیتوانید نگاه مثبت قبلی را نسبت به آن داشته باشید. شهری که در حاشیههای خود مشکلاتی را پنهان کرده است و فکر هم نمیکند که روزی بتواند مشغول ترمیم این مسائل شود. خلاصه پرده آخر فقط بهت است، بهت از برگشت به خیابانهای عادی و آدمهای عادی، بهتی که بعد از مدتی به فراموشی اجباری میانجامد و همه چیز زیر تیغ مکانیزمهای دفاعی شما میرود تا بتوانید به زندگی عادی خود ادامه دهید.